جستجو

کندوله
به معنی کندوک است که خمی باشد از گل ساخته که غله در آن کنند. (برهان ) (آنندراج ). آوند شکسته ، مانند خمره که در آن غله ریزند. (ناظم الاطباء). کندو تاپو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
آن کس که بود ز درس حکمت خالی
بر گفته او نقیضه آرم حالی
گوید که خلاء نزد خرد هست محال
کندوله من چیست ز گندم خالی .

ابن یمین (از فرهنگ جهانگیری ).

کنفدراسیون
اتحاد چند ناحیه که جمعاً دولتی واحد تشکیل دهند اما هر یک در داخل اتحادیه استقلال داخلی و خودمختاری دارند، چنانکه کشور سویس را که از 22 کانتون تشکیل گردیده کنفدراسیون هلونیک نامند.
  • اتحادیه . (فرهنگ فارسی معین ).
  • کنبوره
    مکر و دستان و فریبندگی باشد و مکاری و حیله وری . (برهان ). کنبور. (از آنندراج ) (رشیدی ). مکر و فریب و حیله . (از ناظم الاطباء). تنبل . دستان . مکر. فریب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
    دستگاه او نداند که چه روی
    تنبل و کنبوره و دستان اوی .

    رودکی .

    کندآور
    1 ـ حکیم ، دانا. 2 ـ پهلوان .
    کنفرانس
    اجتماع گروهی از متخصصان فن برای شور و بحث در مسائل فنی .
  • اجتماع سیاستمداران ، روسای دول ، وزیران ،به منظور حل یک مساله سیاسی ، داخلی یا بین المللی .
  • خطابه ادبی ، علمی و غیره . سخنرانی . (فرهنگ فارسی معین ). سخنرانی . (فرهنگستان ):
    همین فردا شود غوغا پدیدار
    بزور کنفرانس و نطق و اشعار.

    بهار.

  • کنبیزه
    نوعی از خیار است که آن در وقت خامی شیرین و خوشمزه باشد و چون پخته شود یعنی برسد نمی تواندش خورد و بعضی گویند کمبیزه کالک است یعنی خربزه نارسیده . (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ). خیاری که چون خام باشد شیرین بود و چون پخته شود نتوان خورد و این عبارت در برهان و رشیدی است و صحیح نیست و کنبیزه و کنبزه خربوزه خام نارسیده نرم ناشده می خورند و خورش نان می کنند و آن را کالک گویند. (آنندراج ) (انجمن آراء). کالک . خرچه سفچ . سفچه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کنبزه و کمبیزه و کمبوزه و کمبزه شود.
    کنیتکس
    نام تجاری ماده ای مرکب از پودر خاک سنگ ، سیمان سفید و مواد ضد رطوبت و چند ماده دیگر در رنگ های مختلف که برای زیباسازی نما با پمپ روی آن پاشید می شود.
    کنتاکت
    تماس ، برخورد.
    کندامویه
    موی مادرزاد باشد یعنی مویی که چون طفل زاییده شود در بدن او باشد. (برهان )(آنندراج ). مویی که چون طفل بزاید بر بدن او باشد. (فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا). موهایی که چون طفل زاییده شود در بدن وی باشد. (ناظم الاطباء): تزغیب ; با کندامویه شدن . زغاب ; کندامویه برآوردن . (تاج المصادربیهقی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زغب . زغابه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
  • پرهای زردرنگ خردی که در بدن چوزه مرغ است . (ناظم الاطباء).
  • کنسانتره
    1 ـ شکل غلیظ شده بعضی از مواد. 2 ـ ماده ای که آب آن تحت فشار گرفته شود، افشرده . (فره ).
    کنترات
    قرارداد. (فرهنگ فارسی معین ) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فرهنگستان ایران «قرارداد» را به جای این کلمه پذیرفته است . رجوع به قرارداد و واژه های نو فرهنگستان ایران ص 58 شود.
    -کنترات بستن ; قرارداد بستن . قرارداد با کسی یا موسسه ای بستن . (فرهنگ فارسی معین ).
    کندذهن
    کودن و کم هوش . (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ). دیریاب . دیرفهم . کودن . که درس دیر آموزد. بلید. کورذهن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مغفل . (منتهی الارب ). و رجوع به کندذهنی شود.
    کنسرت
    هم آهنگی صداهای ابزارهای موسیقی . هماهنگی صداها و سازها. (فرهنگ فارسی معین ).
  • قطعه موزیکال که با ارکستر نواخته شود. قطعه ای موسیقی که با ابزارهای مختلف موسیقی هماهنگ نواخته شود. (فرهنگ فارسی معین ).
  • کنتراتچی
    آن که فروش جنس یا اجناسی را به ادارات دولتی و شرکت ها مقاطعه کند، مقاطعه کار، پیمانکار.
    کنسرسیوم
    شرکتی بزرگ متشکل از چند شرکت که برای انحصار متاعی یا بهره برداری از معدنی و مانند آن تشکیل شود: کنسرسیوم پنبه . کنسرسیوم زغال سنگ. کنسرسیوم نفت . (فرهنگ فارسی معین ).
    کنتراست
    1 ـ تضاد احساسات و افکار و رنگ ها. 2 ـ میزان اختلاف میان روشن ترین و تیره ترین بخش یک تصویر.
    کنسرو
    ماده خوراکی که آن را به صورت استریلیزه در قوطی یا محفظه ای کاملاً مسدود نگهداری کنند. (فرهنگ فارسی معین ).
    کنترباس
    بزرگترین و بم ترین آلات موسیقی ،و آن از سازهای اصلی و شبیه ویولن و ویولن سل است ، ولی انتهایش به زمین متکی است و نوازنده ، آن را ایستاده می نوازد. (از فرهنگ فارسی معین ).
  • نوعی از شیپور که صدای آن یک اکتاو از باس معمولی بم تراست . (از لاروس ). رجوع به باس در همین لغت نامه شود.
  • کنسرواتوآر
    مدرسه ای که در آن جا موسیقی تأتر و هنرهای نمایشی را تدریس می کنند.
    کنگره دار
    شرفه دار. (ناظم الاطباء): شَرفاء; خانه کنگره دار. (از منتهی الارب ).