جستجو

کظم
فروخوردن خشم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ).
  • نگاهداری کردن خشم خود و روی برنگردانیدن و خشم نکردن . کظوم .
    -کظم غیظ ; فروخوردن خشم . (یادداشت مولف ):
    کظم غیظ این است آن را قی مکن
    تابیابی در جزا شیرین سخن .

    مولوی .

  • کشک بادنجان
    کشک و بادنجان . رجوع به کشک و بادنجان شود.
    کشتی گرفتن
    بهم آویختن و پیکار کردن تا یکی دیگر رابر زمین زند. زورآزمایی کردن . مرد و مرد کردن . (از یادداشت مولف ). مراوغة. (تاج المصادر بیهقی ). تصارع . مصارعة. محادله . اعتفاس . تعافس . (منتهی الارب ). بندگرفتن . کستی گرفتن . بهم پیچیدن . مصارعت:
    ز کشتی گرفتن سخن بود دوش
    نگیرم فریب تو زین در مکوش .

    فردوسی .

    کفایت داشتن
    لایق بودن . شایستگی داشتن . (فرهنگ فارسی معین ):
    زانگه که عشق دست تطاول دراز کرد
    معلوم شد که عقل ندارد کفایتی .

    سعدی .

    کشتی بان
    ناخدا، ملاح .
    کعبتین
    دو طاس بازی نرد یعنی دو مهره کوچک شش پهلوی از استخوان و بر هر ضلعی از اضلاع ششگانه آن دو به ترتیب از عدد یک تا شش نقش کنند، یعنی هر پهلو و جانبی دارای یکی ازین شش عدد است و آن را هوسین نیز گویند. (از ناظم الاطباء). و ترتیب نقشها چنین است که جمع اعداد هر طرف با طرف مقابل آن باید هفت شود:
    گر شاه سه شش خواست سه یک زخم افتاد
    تا ظن نبری که کعبتین داد نداد
    آن زخم که کرد رای شاهنشه یاد
    در خدمت شاه روی بر خاک نهاد.

    ازرقی .

    کفایت کردن
    بس شدن و به اندازه شدن و کافی شدن . (ناظم الاطباء). بسنده بودن . (یادداشت مولف ). بس شدن . کافی بودن . (فرهنگ فارسی معین ). اِجزاء. (تاج المصادر بیهقی ): ببخشد او را حیاتی که وفا کند بکار دنیا و دین و عمری که کفایت بکند مصلحتها را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319).
  • از عهده اجرای امری برآمدن . (فرهنگفارسی معین ). کاری را به انجام رسانیدن:
    ایزد این شغلها کفایت کرد
    خواجه ناگفته آنچه گفت سخن .

    فرخی .

  • کشتی گیر
    آنکه کشتی گیرد. پهلوان .(ناظم الاطباء). مُصطَرِع . (منتهی الارب ):
    جعد او بر پرند کشتی گیر
    زلف او بر حریر چوگان باز.

    فرخی .

    کفایی
    منسوب به کفایت . ؛ واجب ~ امری واجب که چون یک تن آن را انجام دهد، اجرای آن از عهده دیگران ساقط شود. مق واجب عینی .
    کشاله کردن
    گرده گاه برکشیدن . یازیدن (عامیانه ) (یادداشت مولف ). منبسط کردن و یازیدن تن و دراز شدن بسوی چیزی . خود را بسویی کشیدن . به طرفی خزیدن .
    -کشاله کردن به طرف کسی ; حمله کردن به کسی . (یادداشت مولف ).
    کشتیار شدن
    بسیار اصرار کردن ، پافشاری کردن .
    کشامن
    جنس کشیدنی . وزن کردنی . (فرهنگ فارسی معین ). کش منی: پرسید که چه نانی به او بدهد، دوآتشه یا کشامن . (شوهر آهو خانم ، از فرهنگ فارسی معین ).
    کشتیل
    حوضی چوبین است در اندرون کشتی از طرف سینه که در مواقع طوفان آب دریا ـ که به کشتی آید ـ در آن جمع شود (سواحل خلیج فارس ).
    کف سفید
    کنایه از مردم صاحب همت است که بسبب بخشندگی مفلس و پریشان شده باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (آنندراج ).
    کشان کشان
    کشان برکشان . (ناظم الاطباء). در حال کشیدن . (یادداشت مولف ):
    کشان کشان همی آورد هرکسی سوی او
    مبارزان و عزیزان آن سپه را خوار.

    فرخی .

    کف کردن
    1 ـ تولید کف شدن . 2 ـ عشقی شدن .
    کف بین
    کف بیننده . آنکه از روی خطوط کف دست کسان اخلاق آنان را بازگوید و از گذشته و آینده ایشان خبر دهد. (فرهنگ فارسی معین ).
    کشاورز
    دهقان . برزیگر. کشتکار. زراعت کننده . (ناظم الاطباء) (از برهان ). کشتمند. بَردِربَه . برزگر. مُحاقِل . زارع . حاقِل . حارث . اَکّار. مزارع . اِرّیس . بَیزار. حراث . تلم . تیاز. فَلاّح:
    کشاورز و آهنگر و پای باف
    چو بی کار باشند سرشان بکاف .

    بوشکور بلخی .

    کشخور
    کشخر: بقا بادپادشاه دادگر خسرو هفت کشخور را در داد فرمایی و مملکت آرائی . (از سندبادنامه چ اسلامبول ص 218 ص 5). محتمل است کلمه صورتی از کشور باشد. رجوع به کشخر شود.
    کشاورزی
    کشتکاری . زراعت . فلاحت . (ناظم الاطباء). برزگری .کشت . برزیگری . اَبکار. تَاریس . اکاری . زرع . مواکرة. حرث . احتراث . دهقنت . (یادداشت مولف ):
    کشاورز شغل سپه ساز کرد
    سپاهی کشاورزی آغاز کرد.

    نظامی .