وهوات
الوف الوف الوف الوف در مراتب شانزده گانه عدد نزد فیثاغوریین .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا از رسائل اخوان الصفا).
وهابیت
وهاب بودن . بخشندگی . (فرهنگ فارسی معین ).
وهلت
وهلة. اول از هر چیزی . (از منتهی الارب ). بار. دفعه: یعقوب به بلخ اندرشد و نخستین وهلت بلخ بستد و بسیار مردم کشته شد بر دست سپاه او. (تاریخ سیستان ).
-آن وهلت ; آن دفعه: و معین الدین پروانه در آن وهلت امیر حاجب بود. (مسامرة الاخبار ص 41).
-اول وهلت ; نخستین بار: او به کرات اعادت میکرد همانچه اول وهلت به ادا رسانیده بود. (جهانگشای جوینی ). رجوع به وهلة شود.
وهرجرد
ورگرد. دهی جزو دهستان حومه بخش کرج شهرستان تهران در 3 هزارگزی شمال راه شوسه کرج به قزوین . سکنه 253 تن . آب آن از قنات و محصول آن غلات ، بنشن ، چغندرقند، صیفی ، باغات و شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
وهلق
دهی از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان . سکنه آن 660 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
وهوخشتر
اقتدار نیک . کشور خوب .
روز چهارم از اندرگاه (پنجه دزدیده ).
وهاس
فعال است برای مبالغه . (اقرب الموارد).
(اِ)شیر بیشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد).
وهمان
دهی است از دهستان پائین شهرستان نهاوند. سکنه آن 980 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
وور و وور
(در تداول ) متصل . پیاپی . پی درپی . پشت سرهم . یک ریز. یک بند.
وهاص
بسیارعطا. (منتهی الارب ) (آنندراج ). معطاء. (اقرب الموارد). بسیار بخشنده .
وهم کردن
تصور کردن . انگاشتن . (فرهنگ فارسی معین ): یعنی چونکه وهم کنی که او هست شد اندر عالم واجب آید... (دانشنامه علائی ص 54).
تصور غلط کردن . پنداشتن . (فرهنگ فارسی معین ).
وهاط
ج ِ وهطة (منتهی الارب ) (اقرب الموارد)، به معنی زمین پست مغاک . (آنندراج ). و رجوع به وهطة شود.
وهمناک
دارای شک . شاک ّ. بدگمان . وهمی و گمان کننده . (آنندراج ):
طبع تو اگرچه وهمناک است
چون من به توام تو را چه باک است .
ابوالفیض فیاضی (از آنندراج ).
وهافة
="line-height: 25px;">
متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی وهافة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.
برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
وهمن پیچ
نام گیاهی است طبی که چون زلفی سیاه و مرغول است . (یادداشت مرحوم دهخدا).
وهان زاد
نام قلعه سُمَیْرَم که از اعمال اصفهان بوده است . (ترجمه محاسن اصفهان ) (معجم البلدان ).
وهزر
وهرز. رجوع به وهرز شود.
وهمنش
به لغت زند و پازند کسی را گویند که گفتار و کردار و زبان و دل او با حقتعالی راست و درست باشد. (انجمن آرا) (برهان ) (آنندراج ).
وهس
سختی رفتار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد).
راز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). رفتار سخت . (مص ) شتافتن . دست درازی نمودن بر خویش و تبار. حیله نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). سخن چینی کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کوفتن و شکستن زیر پای . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). و فعل آن از باب ضرب آید. (منتهی الارب ).
وهیزک
سال سیزده ماهه که در سال شماری ایرانی در هر یک صدوبیست سال یک بار واقع میشد. (یادداشت مولف ). بهیزک . (مقدمه التفهیم ص قفد).