ولیلا
دهی است از دهستان کسلیان بخش سوادکوه شهرستان قائم شهر. سکنه آن 130 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
ولنگ و واز
گَل و گشاد. باز و گشاده . چهارطاق: در را ولنگ و واز گذاشته و رفته بود.
بی حساب وکتاب . بی نظم ونسق. بی ضبطوربط. بی قیدوبند.
ولیسد
دهی است از دهستان پائین خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل . سکنه آن 170 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
ولی لو
دهی است از دهستان بدوستان بخش هریس شهرستان اهر واقع در 2500 گزی شوسه تبریز به اهر، دارای 605 تن سکنه . رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود.
ولیانکوه
نام کوهی است قریب به شهر تبریز که محله باغ بیشه که در معنی باغ و بیشه بوده در آنجا واقع است . گویند از کثرت توقف اولیاء و فقراء به این نام معروف شده . (انجمن آرا) (آنندراج ).
ولی سیراب
دهی است از دهستان سُلگی شهرستان نهاوند. سکنه آن 370 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
ولی محمد بازار
دهی است از دهستان میرعبدی بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار در چهارکیلومتری باختری دشتیاری شهرستان چاه بهار کنار راه مالرو دشتیاری به دج . سکنه آن 200 تن و شغل اهالی زراعت و گله داری است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
ولیشاهی
تیره ای از شعبه شیبانی ایل عرب ، از ایلات خمسه فارس . (جغرافیای سیاسی کیهان ).
ولی اللّه شاه
هفدهمین از سلاطین بهمنی گلبرگه از 929 تا 932 ه' .ق. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ولوالج
شهری است از اعمال بدخشان پشت بلخ و طخارستان . (معجم البلدان ). شهری است خرم به خراسان و قصبه تخارستان و با نعمت های بسیار و آب روان و مردمان آمیزنده . (حدود العالم ):
گه به ولوالجم ولایت خویش
گه به وخش و به کیج و ختلانم .
روحی ولوالجی .
ولی بیک
دهی است از دهستان کرانی شهرستان بیجار. سکنه آن 160 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
ولی عصر
نگهبان عصر. مرد خدای قائم در عصر و زمان . مولوی در همین مورد گوید:
پس به هر عصری ولیی قایم است .
رجوع به ولی (از ع ، ص ، اِ) شود.
ولی نعمت
آنکه بر کسی حق نعمت دارد. نگهبان نعمت:
فروغ دل و دیده مقبلان
ولی نعمت جان صاحبدلان .
حافظ.
ولوالجی
منسوب به ولوالج . از مردم ولوالج .
ولوالی
به لغت اهل سمرقند روده گوسفند را گویند که با گوشت و مصالح پر کرده و پخته باشند. (برهان ) (آنندراج ). جرغند. جگرآگند. عصیب . نقانق. نکانه .
ولی عهد
ولیعهد. متصرف و حاکم وقت . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). نگهبان عهد.
ولیعهد. کسی که پادشاه او را به جانشینی خود معین کرده است . کسی که شاه او را جانشین خود گرداند پس از مرگ خود. وارث پادشاهی . (از اقرب الموارد). کسی که پادشاه او را به اراده و رضا بر جای خویش نشاند و مختارسلطنت گرداند. (آنندراج ) (غیاث اللغات ):
بر آن انجمن نامه برخواندند
ولی عهد را شاد بنشاندند.
فردوسی .
ولییات
ج ِ وُلْیا مونث اولی ، به معنی سزاوارتر.(اقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
ولی عهدی
ولیعهد بودن . مقام ولیعهد. جانشینی پادشاه . ولایت عهد: هرچند اینهمه بود نام ولیعهدی از مسعود برنداشت . (تاریخ بیهقی ).
داده خیری به شرط هم عهدی
یاسمن را خط ولیعهدی .
نظامی .
ولییان
تثنیه ولیا، وآن مونث اولی است . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
ولیین
دهی است از دهستان گرم بخش ترک شهرستان میانه واقع در 35 هزارگزی شمال خاوری ترک و 14 هزارگزی شوسه میانه به خلخال ، دارای 175 تن سکنه . رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود.