لاغیدن
هزل وظرافت کردن . (آنندراج ). رجوع به لاغ و لاغ کردن شود.
لاش ماش
کلمه ای است فارسی ، و آن مخفف لاشی نباشد و به معنی باطل و بیهوده است : قال الحجاح لجبلةبن الایهم الغسّانی قل لفلاح اکلت مال اللّه بابدح و دُبیدح ، فقال له جبله خواسته ایزد بخوردی به لاش ماش ; ای اکلت مال اللّه بالباطل . (مجمع الامثال میدانی ذیل : اخذ. بابدح و دبیدح ).
لاط
مرد پلید: لاطٌ ملطٌ; آنکه خود خبیث باشد و یارانش نیز خبیث . (منتهی الارب ).
لاعق
نعت فاعلی از لَعق به معنی لیسیدن . (از منتهی الارب ). لیسنده .
لاغربها
کم قیمت: در آن خرگاههای تهی و بی قماش و لاغربها افتادند و بسیار مردم از هر دستی بکشتند. (تاریخ بیهقی ص 493).
لاغیر
نه دیگری : اوست و لاغیر. این است و لاغیر، اوست و نه جز او. استعانت ما از تست بس و لاغیر. که هریک از باد غرور دم اَنا و لاغیری میزند. (رشیدی ). من بودم و او و لاغیر.
لاطائل
(از: لا به معنی نه + طائل به معنی هوده و فائده ) بیهوده . بیفائده . بیهده . ترهة. بی نفع. بی مزیتی . بی غنائی . بی خیر.
-لاطائل گفتن ; بیهوده گفتن . حرف مفت زدن . جفنگ گفتن .
فرومایه . ناکس .
-تطویل بلاطائل ; پرگوئی بیهوده .
لاعلاج
(از: لا + علاج ) بی درمان .
ناچار. ناچاره . لابد. ناگزیر. بی چاره . بدون چاره . بضرورت . بالضّرورة. چاره ناپذیر.
لاغینه
درختی است که [ منبت او در پستی کوه باشد که ] آب از بالای آن بتدریج فرود آید و جمع شود و به این معنی به حذف نون هم به نظر آمده است که لاغیه باشد و بجای نون ثای مثلثه هم دیده شده است که لاغیثه باشد اللّه اعلم . (برهان ). رجوع به لاغیه شود.
لاطائلات
ج ِ لاطائل . ترهات . اَباطیل . بَسابِس . صحامِح .
لاعلاجی
ناگزیری . ناچاری . ضرورت . بی چارگی . لابدی .
لاغر زمین
نام محلی در بیشه از توابع بارفروش . (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 118).
لاغیه
گیاهی است شیردار و بسیار گرم . (غیاث ). لاغینه . (آنندراج ). لاعیه . (منتهی الارب ). لاغیثه . دیو سفید. رجوع به دیو سفید شود. (گااوبا). درخت کوهی است . نباتی است و آن را گلی باشد مانند گل شبت و زنبور عسل گل آن را خورد و چون برگی یا شاخی از آن جدا کنند شیربسیار از وی برآید گرم و خشک است در سوم اگر از چوب آن بر آبی که ماهی داشته باشد اندازند همه ماهیان بر روی آب افتند. (برهان ). از یتوعات است (یتوع ، هر تره که وقت بریدن آن شیر از وی برآید مانند سقمونیاو شبرم و لاغیه و عرطنیثا و عشر). (منتهی الارب ). حِلباب . صاحب اختیارات بدیعی گوید: نوعی از یتوعات است و گلی زرد دارد مانند گل شبت و ورق وی به زردی زند وورق اندک داشته باشد در دامن کوهها بسیار بود و چون بشکند شیر بسیار داشته باشد و زنبور عسل بر گل وی چرا کند و بعضی گویند نبات شمیر است . فی الجمله طبیعت آن گرم و خشک است در سوم و گویند در چهارم و از خواص وی آن است که اگر به آب اندازند ماهیان بر روی آب افتند و لبن وی مسهل آب زرد بود و استسقارا نافع بود و ورق وی چون بکوبند و بخورند همین عمل کند و اگر عصیر وی بیاشامند مسهل قوی بود. فعل وی اقوی بود از لبن وی لیکن لبن وی مقئی بود و بدل آن فراسیون است . (اختیارت بدیعی ). حکیم مومن در تحفه گوید: نوعی از یتوعات و با سمیّت و بی غایله تر از انواع یتوعات است و ابوجریح گوید از مطلق یتوّع مراد لاغیه است و او را در تنکابن سینه پج نامند گیاهی است پر شیر قریب به گیاه سقمونیا و برگش مدّور و گلش زرد مایل به سرخی و شبیه به نرگس و مایل بخوشبوئی و تخمش مانند خشخاش در آخر سیم گرم و خشک و شیراو مسهل قوی و مفرح جلد و مقی و بدستور برگ و تخم او همین اثر دارد و کشنده ماهی و جهت استسقا و قئی و اخراج زردآب نافع و شیر او از سقمونیا قوی تر و با آرد جو جمع کرده استعمال باید کرد و قدر شربتش از یک دانگ تا یکدانگ و نیم و از آرد جو مخلوط به آن تا یکدرهم و از برگش در مطبوخات بدستور تا یکدرهم و مضر امعاء و مصلحش کتیرا است . (تحفه حکیم مومن ). ابوریحان در صیدله گوید صهاربخت گوید نوعی از یتوعات است و آن درختی است که منبت او در پستی کوه باشد که آب از بالای او بتدریج فرود آید و در وی جمع شود گل او خوشبوی بود زنبور عسل بر وی نشیند و شکوفه او بخورد واز او شیری بیرون آید مشابه درخت انجیر و از خواص شیر وی آن است که چون در آبگیری قطره او بیندازند ماهیان مست شوند. رسایلی [ شاید، اسرائیلی ] گوید لاغیه درختی است که منبت او در پستی کوهها باشد بوی او به بوی رازیانج شبیه بود و در نبات او شیرینی بود و گفته اند چون ماهیان او را بخورند مست شوند و بر سر آب آیند او را بدل فراسیون استعمال کنند و برعکس . الا آنکه عمل لاغیه ضعیفتر بود. (ترجمه صیدله ابوریحان ).
لاش و ماش
لاش ماش . حیله . باطل . رجوع به لاش و رجوع به لاش ماش شود.
لاطان
دهی از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان شوشتر واقع در 6 هزارگزی جنوب شوشتر دارای صد تن سکنه . مذهب اهالی شیعه و زبان فارسی وعربی و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و ساکنین آن از طایفه عرب هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
لاعلی التعیین
(از: لا + علی + التعیین ) تخییری . مردّد میان دو یا چند چیز . بدلی . رجوع به واجب تخییری و عام بدلی شود.
لاغرسرون
اَرْسَح . (منتهی الارب ): ارساح ; لاغرسرون کردن . (تاج المصادر بیهقی ).
لاف
اسم از لافیدن . خودستائی به دروغ . به تازی صلف بود و به پارسی خویشتن ستودن . (لغت نامه اسدی ). صَلف . (دهار). تصلّف . دعوی باطل . گزاف . (دهار). تیه . (منتهی الارب ). کلام فضول و عبارت گشاده و خویشتن ستائی و خودنمائی باشد. (برهان ). سخن زیاده از حد و دعوی بی اصل و با لفظ زدن و پیمودن مستعمل است . (آنندراج ):
همه کبر و لافی بدست تهی
به نان کسان زنده ای سال و ماه
بدیدم من آن خانه محتشم
نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه
یکی زیغ دیدم فکنده در او
نمد پاره ترکمانی سیاه .
معروفی .