جستجو

لاشسه
پیر کلود نیول دو. درام نویس فرانسوی . مولد پاریس ( 1692 -1754 م .).
لاطین
رجوع به لاتن شود.
لاغط
نعت فاعلی از لغط به معنی بانگ و فریاد کردن . (از منتهی الارب ). بانگ و خروش کننده .
لاشع
موضعی است در حدود جنوب شرقی کنعان . نویسندگان مسیحی سلف گویند که لاشع نزدیک آب گرمهای سلیمان در اراضی موآب واقع بوده و همان است که یونانیان آن را کالیروی نامند. (قاموس کتاب مقدس ).
لاشید
لاسیتی . نام توده کوهی در قسمت شرقی جزیره کرت (اقریطش ) مشرف به کوه استاور. دارای 2160 گز ارتفاع و در مرکز آن دریاچه ای است . لاسیتی تشکیل بلوک آبادانی میدهد که دارای 54000 تن سکنه است ، 44 هزار آن یونانی مسیحی و ده هزار آن مسلمانند.
لاطینی
منسوب به لاطین . لاتینی . رجوع به لاتینی شود.
لاغ
تا. تای . شاخ . شاخه . طاقه : طاقه ریحان ، لاغی اسپرغم . یک لاغ سبزی ، یک طاقه بقل ، یک برگ از سبزی . یک لاغ تره یا یک لاغ سبزی یا لاغی اسپرغم ; هریک از بنه های سبزی در یکدسته . رمش ، یکدسته اسپرغم .
  • هریک از گیسوان بافته . دسته ای خرد از گیسوی و موی . یکدسته طویل از گیسوان . هر تای بافته از گیسوان . هر شاخی از گیسوان بافته . لاخ (در لهجه خراسان ). هریک رشته از بافته های گیسوان . شقه . خصله . ذوابه . ضفر. ضفیر. ضفیره . عقیصة. یک دسته از سه دسته موی گیسو است که از مجموع یک گیسو بافند و گاهی یک گیسوی بافته معنی دهد، لاغ گیس ، شقة گیسو: لاغ گیس یا لاغ ریش فلان با این بچه که بزرگ کرده یعنی ، به گیس یا به ریش فلان . یا سزاوار گیس یا ریش فلان و در این صورت شاید مخفف لایق عرب باشد.
  • یک شاخ از هر چیز که باشد (از آن است دولاغ یعنی دو شاخ و دو لنگه به معنی چاقچور).
  • هر شاخه از تازیانه .
  • تصنع:
    گفت پیغمبر که رنجوری به لاغ
    رنج آرد یابمیرد چون چراغ .

    مولوی .

  • لاغلاغو
    به لهجه خراسانی تابه باشد. و بعضی گفته اند، کاسه است .
    -امثال :
    گرد کردی لاغلاغو، دراز کردی خاک انداز .
    لاشعور
    (از: لا + شعور) به معنی بی شعور.
    لاشیدان
    نام دهی جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان لاهیجان . واقع در دوهزارگزی باختری لاهیجان کنار راه شوسه . دارای 540 تن سکنه . (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
    لاغاردا
    محلی بجنوب قره باغ .
    لاغوتی
    به سریانی ارنب برّی است . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به لاغوس شود.
    لاشک
    (از: لا + شک ) بی شک . بلاشک . بی گمان:
    هر جایگه که رفتی باز آمدی مظفر
    چون با خطر شریکی لاشک مظفّر آیی .

    فرخی .

    لاشیدن
    پاشیدن . (آنندراج ).
  • تاراج و غارت کردن . تباه کردن . ناچیز کردن . لاش کردن:
    ای پسرگر دل و دین را سفها لاش کنند
    تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش .

    ناصرخسرو.

  • لاغب
    مرد سست و ضعیف . (منتهی الارب ).
    لاغور
    رجوع به پل لاغور شود.
    لاشکرد
    شهری است مشهور به کرمان ، میان آن و جیرفت سه مرحله است . (معجم البلدان ).
    لاصف
    سنگ سرمه . (منتهی الارب ). سرمه . (مهذب الاسماء).
  • (ص ) نعت فاعلی از لصف به معنی درخشیدن . (منتهی الارب ). درخشنده .
  • لاعاد
    (از: لا + عاد) به معنی نه درگذرنده از سد رمق. (ترجمان القرآن علامه جرجانی ).
    لاغثورس غرساوس
    اصل یونانی کلمه لاغوس خرسایوس است . بیونانی و بسریانی (؟ ) ارنب برّی است . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به لاغوس و لاغون و ارنب بری شود.