لا سال
آنتوان دو. نویسنده فرانسوی . مولد حدود سال 1388 و وفات پس از سال 1462 م .
لاسیوم
نام قسمت مرکزی ایتالیای قدیم . افراد نژاد لاتین پیش از تاسیس شهر روم درآنجا ساکن بودند و آن ناحیه را قریب بیست و چهار شهر بوده است . (ترجمه تمدن قدیم فوستل دکولانژ ص 502).
لازال
همیشه . و آن از افعال ناقصه است ، رافع اسم و ناصب خبر.
لازوردی
منسوب به لازورد. لاجوردی . برنگ لاجورد. رنگی بین آسمانجونی ازرق و نیلی . صاحب الجماهر گوید : قال نصر، ان للاکهب مراتب تتفاضل بالشبع من اللون فاوّله الاًّسمانجونی الازرق، ثم اللازوردی ، ثم النیلی ، ثم الکحلی و هو اشبعها...
لاسب
نام کرسی بخش در (پیرنه سفلی ) از ولایت اُلرُن . دارای 1645 تن سکنه .
لاسگری
ابریشم تابی:
با دیلمان به لاسگری اشتلم کند
گرداند و نداند آن شوخ روی شنگ.
سوزنی .
لاش
لش . لاشه . مردار. جیفه . در ترکی تن مرده را گویند. (غیاث ):
گر شما جز که علی را بخریدید
بدو
نه عجب زانکه نداند خر بد لاش از ماش .
ناصرخسرو.
لازال عالیا
همیشه بلند باد. پیوسته برتر باد:
آورد گرد فتح و ظفر پیش چشم ما
باد رکاب عالی لازال عالیا.
سوزنی .
لاسپد
اتین دو. طبیعی دان فرانسوی . مولد آژن (1756-1825 م .). وی تاریخ طبیعی بوفون را تکمیل کرده است .
لاسم
دهی از دهستان بالا لاریجان شهرستان آمل . واقع در 14 هزارگزی رینه . کوهستانی سردسیر. دارای 1350 تن سکنه شیعه مازندرانی و فارسی زبان . آب آن از چشمه سار و رودخانه محلی . محصول آنجا غلات و لبنیات . شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آنجا مالروست و دو زیارتگاه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
لا شاتنیره
(فرانسوا دو وی وُن ، سنیور دو) از مقربان هانری دوم و عموی بران توم . وی پس از جنگ تن به تنی با ژارناک بمرد. (1520-1547 م .).
لازاغلی
(الحاج حسن ) صاحب النزهه الخیریه فی موافقه شهور الاعاجم للشهور القمریه . (معجم المطبوعات ج 2).
لازوق
لزوق.
مرهمی که تا به شدن جراحت چسبان باشد. (منتهی الارب ). دوائی که بر ریش نهند و بر جای بگذارند تا بُرء: یا موضع رگ را به داروی لازوق و پشم خرگوش ببندند. (ذخیره خوارزمشاهی ). (اِ) سریش .
لاسپید
دیهی به دو فرسنگی میانه شمال و مغرب بهبهان . (فارسنامه ناصری ).
لاسن
کریستیان . خاورشناس آلمانی . مولدِ برژن (نروژ). (1800-1876 م .).
لاشار
طایفه ای از طوایف ناحیه مکران ، مرکب از سه هزار خانوار. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 100).
لازب
ثابت و برجای . (منتهی الارب ).
چفسیده . چسبیده . دوسیده . یقال : صارالشی یا صار الامر ضربة لازب و هو افصح من لازم . (منتهی الارب ). لازم . (دهار). دوسنده . چفسنده . چسبنده . لاصق. لاتب .
-ضربت لازب ; ضربی را گویند که پس از به شدن نشان آن بماند. (غیاث ).
-طین ٌ لازب ; گل چسبنده . گل خازه .(مهذب الاسماء).
-عام ٌ لازب ; سال قحط. خشکسال .
شدید.
لاستر
رجوع به الیشتر شود.