جستجو

فیل زور
پیل زور. (فرهنگ فارسی معین ). دارای زور و نیروی فیل . بسیار نیرومند.
  • (اِ مرکب ) نام فنی از کشتی . (آنندراج ).
  • فیل قدم
    پیل قدم . (فرهنگ فارسی معین ). پیل گام . که چون فیل راه رود و چون فیل گام نهد.
    فیلوار
    پیلوار. (فرهنگ فارسی معین ). مانند فیل . به کردار پیل:
    چون بوم بام چشم به ابرو برد به خشم
    وز کینه گشته پرّه بینیش فیلوار.

    سوزنی .

    فیل افکنی
    پیل افکنی . (فرهنگ فارسی معین ). عمل پیل افکن . دلیری . زورمندی . توانایی بسیار.
    فیلتر
    آلتی برای تصفیه آب و مایعات دیگر. صافی . (فرهنگ فارسی معین ).
  • پنبه ای که بشکل رشته های موازی در ته سیگار قرار دهند تا دود سیگار را اندکی تصفیه کند و رقیقتر سازد.
  • فیلزهرج
    دیوخار. (از فرهنگ فارسی معین ). درخت حضض است . (ذخیره خوارزمشاهی ). و ثمره او مثل فلفل است ، و آن قسمی از لوف الکبیر است که حضض هندی عصاره او و قاتل فیل است . (ازحکیم مومن ). و آن سه صنف باشد، یکی همان حضض است که از زرشک سازند و دومی عصاره خولان است و سومی دوایی است که از بول شتر گیرند. (یادداشت مولف از مفاتیح ). پیداست که تنها ماده گیاهی نیست . این سم را از مواد مختلفی میساخته اند و چنانکه در ترجمه صیدنه ابوریحان منقول است موارد استفاده مثبت طبی نیز داشته است : شوینده است مر اعضا را و در وی اندکی قبض باشد و ریش دهان و آماسهای آن را مفید است و رفتن ریم از گوش بازدارد و موی را تقویت کند و درد چشم را ببردو داغها و سپیدی و سیاهی که در اندام پدید آید ببرد... (ترجمه صیدنه ). فیل زهره . رجوع به فیل زهره شود.
    فیل قفاج
    سورنجان ، و نیز برگ سورنجان . (فهرست مخزن الادویه ).
    فیلوارافکن
    پیلوارافکن . (فرهنگ فارسی معین ). منجنیق. آلتی که سنگهای پیلوار بدان افکنند.
    فیل امرود
    پیل امرود. (فرهنگ فارسی معین ). نوعی امرود بزرگتر از انواع دیگر.
    فیل تل
    توده چیزی که به قد و قامت فیل باشد. توده عظیم . (فرهنگ فارسی معین ) (از غیاث ) (آنندراج ).
    فیل زهره
    فیلزهرج . دیوخار. (فرهنگ فارسی معین ). معروف است که زهره فیل باشد.
  • درخت حضض را نیز گویند، و ثمر آن مانند فلفل باشد. یرقان را نافع است . (از برهان ). رجوع به فیلزهرج شود.
  • فیلقوس
    نام پادشاه روم است ، و بعضی گویند جد مادری اسکندر بوده . و اصل این لغت فیلقاوس است به معنی امیر لشکر، چه فیلق به زبان رومی لشکر و اوس امیر را گویند. و او را فیلاقوس هم گویند. (از برهان ). فیلیپ . با قاف غلط است و صحیح با دو فاء (فیلفوس ) است که معرب فیلیپوس باشد. (یادداشت مولف ):
    فرستادشان شاه پیش عروس
    بر آواز اسکندرفیلقوس .

    فردوسی .

    فیلوان
    پیلوان . (فرهنگ فارسی معین ). نگاهبان فیلان . فیلبان . پیلبان .
    فیل اوژن
    پیل اوژن . (فرهنگ فارسی معین ). پیل افکن . پیل کش .آنکه بتواند پیل را از پای درآورد. بسیار نیرومند.
    فیلتن
    پیلتن . (فرهنگ فارسی معین ).دارای تنی چون پیل . عظیم جثه . بزرگ. زورمند. بسیار قوی مانند فیل .
  • اسب نیرومند و قوی هیکل .
  • فیلس
    نام طبیبی از یونان قدیم . (ابن الندیم از یحیی النحوی ).
    فیلوپاتر
    (محب پدر، پدردوست ) یونانیان این لقب را به مهرداد پادشاه ایرانی آسیای صغیر که از شاهان کاپادوکیه بود، داده اند، زیرا او پدر خود را بسیار دوست میداشته است . (از ایران باستان پیرنیا ص 2125 و 2126 و 2148).
    فیل بار
    پیل بار. (فرهنگ فارسی معین ). پیلوار. باری که یک فیل بتواند حمل کند. رجوع به پیلوار شود.
    فیل جادو
    پیل جادو. (فرهنگ فارسی معین ). تصویری که بشکل فیل و تصویر دیگر اجزای او باشد.(آنندراج ). تصویر پیلی که تصویرات دیگر، اجزای او باشند. (فرهنگ فارسی معین : پیل جادو). مانند شیرجادو.
    فیلسار
    در بحر چین حیوانی است بشکل آدمی با خرطومی و دو پر - که بدان طیران کند - و دو پای ... (یادداشت مولف از نزهة القلوب ).