جستجو

فیل دل
پیل دل . (فرهنگ فارسی معین ). شجاع . دلیر. قویدل .
فیل فام
پیل فام . (فرهنگ فارسی معین ). پیل رنگ. فیل رنگ. پیلگون .
فیلم برداری
عمل و شغل فیلم بردار. (فرهنگ فارسی معین ). کار تهیه فیلم سینمائی یا خبری .
-شرکت (کمپانی ) فیلمبرداری ; شرکتی که سرمایه آن صرف تهیه فیلم گردد. (فرهنگ فارسی معین ).
فیلاورگان
دهی است از دهستان اشترجان از بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که دارای 118 تن سکنه است . آب آن از زاینده رود و محصول عمده اش غله ، پنبه و کاردستی زنان کرباس بافی است . (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). رجوع به فلاورجان شود.
فیلپای
فیلپا به تمام معانی آن . (یادداشت مولف ). پیلپای . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به فیلپا شود.
فیل د قز
لفظاً به معنی نخ اسکاتلند یا اسکاتلندی است . (یادداشت مولف ). نوعی نخ که اصل آن از اسکاتلند است و جوراب از آن بافند:جوراب فیل دقز. (یادداشت دیگر) (فرهنگ فارسی معین ).
فیل فکن
پیل فکن . (فرهنگ فارسی معین ). فیل افکن . پیل افکن . پیل اوژن . فیل اوژن . پیل فکن . رجوع به این ترکیب ها شود.
فیل مرغ
پیل مرغ . (فرهنگ فارسی معین ). بوقلمون . (یادداشت مولف ).
فیل استخوان
استخوان فیل . پیلسته . عاج . پیل استخوان . رجوع به فیلسته شود.
فیلپس
(دوستدار اسب ) نام پنجمین از دوازده رسول است که در بیت صیدا تولد یافت . (قاموس کتاب مقدس ).
فیل رنگ
پیل رنگ. (فرهنگ فارسی معین ). دارای رنگی مانند رنگ فیل . فیلی رنگ. رجوع به فیلی شود.
فیلفوس
فیلیپس . فیلیپ . نام پدر اسکندر مقدونی . (یادداشت مولف ). رجوع به فیلیپ شود.
فیلن
یکی از حکمای سبعه . (یادداشت مولف ). از حکمای یونانی است . رجوع به تاریخ الحکمای قفطی ص 34 شود.
فیل افکن
فیل افکننده . پیل افکن . آنکه پیل را بر زمین زند و شکست دهد. پیل کش . رجوع به فیل و پیل افکن شود.
فیلپی
شهر معروفی است در شرق مقدونیه نزدیک تراکیا. در هشت میلی نیاپولس و در میان دو سلسله کوه واقع است . اسم اصلی آن کرینسیندس - به معنی چشمه ها - بود زیرا در آن چشمه های آب نیکو و گوارا وجود داشت . (از قاموس کتاب مقدس ).
فیلروفس
به یونانی شجرةالکلب است . (فهرست مخزن الادویه ).
فیلق
بلا و سختی .
  • لشکر. ج ، فیالق. (از منتهی الارب ). به لغت رومی لشکر و سپاه باشد. (برهان ).
  • (ص ) مرد بزرگجثه . (منتهی الارب ).
  • فیلو
    ساذج است . (فهرست مخزن الادویه ).
    فیل افکندن
    پیل افکندن . (فرهنگ فارسی معین ). بر زمین افکندن پیل .
  • حریف نیرومند را مغلوب کردن . چیره شدن:
    از در خاقان کجا فیل افکند محمود را
    بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش از این .

    خاقانی .

  • فیل پیکر
    پیل پیکر. (فرهنگفارسی معین ). بزرگ. عظیم . قوی هیکل .
  • دارای تصویر فیل : فیل پیکر درفش . رجوع به پیل پیکر شود.