فیل بالا
پیل بالا. (فرهنگ فارسی معین ). بزرگ و بلند به قامت فیل . پیل اندام .
به مقدار زیاد. فراوان:
از در خاقان کجا فیل افکند محمود را
بدره بردن فیل بالا برنتابد بیش از این .
خاقانی .
فیل چران
کسی که فیل را به چرا میبرد. (یادداشت مولف ). فیلبان . رجوع به فیلبان شود.
فیلسم
پیلسم . (فرهنگ فارسی معین ). سم فیل .
(ص مرکب ) اسبی که سخت سم باشد. نیرومند و زورآور. پیل زور. رجوع به پیلسم شود.
فیلگوش
پیلگوش . (فرهنگ فارسی معین ). سوسن . (یادداشت مولف ). نام گلی است از جنس سوسن ، لیکن خالهای سیاه دارد. (برهان ):
می خور که ت باد نوش بر سمن و فیلگوش
روز رش و رام و جوش روز خور و ماه باد.
منوچهری .
فیلادلفیا
(محبت برادرانه ) نام شهری است در حدود لیدیه و فریگیه که در 25میلی جنوب شرقی سارد واقع بوده است . بانی آن اتالس فیلادلف پادشاه پرگام بوده و اکنون بر چند تل بناهایی در آن محل هست و مجموعاً 3000 خانه و 10000 تن سکنه دارد. (از قاموس کتاب مقدس ). رجوع به فیلادلف شود.
فیلبان
پیلبان . (فرهنگ فارسی معین ). آنکه از پیل مراقبت و نگهداری می کند، یا آنکه بر فیل سوار شود و با کجک بر سرش کوبد و او را براند. نگهبان فیل . پیلوان . فیلوان . فیال : فیل خوابی بیند و فیلبان خوابی ; هر کسی به فکر خودش است . (یادداشت مولف ).
فیلسوار
پیل سوار. (فرهنگ فارسی معین ). آنکه سوار فیل شود، یا فیل را به سویی هدایت کند. فیلبان .
سوار پیل مانند. سوارکار قوی هیکل .
فیلگوشک
پیلگوشک . (فرهنگ فارسی معین ). مصغر فیلگوش . فیلگوش خرد. رجوع به فیلگوش شود.
فیلاریال
نام یکی از شهرهای اسپانیاست . (یادداشت مولف ). در مشرق اسپانیا قرار دارد و 20025 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی وبستر).
فیلبانی
پیلبانی . (فرهنگ فارسی معین ). عمل و شغل پیلبان . پیلبانی .
فیل حمله
پیل حمله . (فرهنگ فارسی معین ). آنکه چون پیل دمد و سخت حمله کند.
فیلسواری
سواری کردن بر پیل . فیلسوار بودن . رجوع به فیلسوار شود.
فیلگون
پیلگون . (فرهنگ فارسی معین ). به رنگ فیل . فیل رنگ.
دارای جثه ای شبیه فیل . فیل مانند. فیلوار.
فیلاسوف
به لغت یونانی دوستدار حکمت ، چه فیلا دوستدار و سوف حکمت را گویند. (برهان ). رجوع به فیلسوف شود.
فیل بچه
بچه فیل . فیل کوچک . (یادداشت مولف ).
فیلخ
سنگ آسیا، یا یکی از دو سنگ آسیای آب و دست . زیرین از آن هر دو. (از منتهی الارب ).
فیلسوف
مخفف فیلاسوف است که دوستدار حکمت باشد به لغت یونانی . (برهان ). معرب از فیلوسوفوس
یونانی به معنی دوستدار حکمت . کسی که فلسفه داند. حکیم . ج ، فلاسفه . فرق عارف با فیلسوف در کیفیت استدلال و راه ادراک حقایق است . حکیم با قوه عقل و استدلال منطقی پی به حقایقمی برد و عارف از راه ریاضت و تهذیب نفس و صفای باطن به کشف و شهود میرسد. فرق فیلسوف با عالم یا فرق حکیم با دانشمند، این است که عالم در یک یا چند علم تخصص دارد، مانند پزشک در پزشکی و حقوقدان در حقوق و ریاضیدان در ریاضیات ، ولی فیلسوف در همه علوم نظر می کند و از مجموع آنها با آنچه تحت احساس و ادراک او قرار میگیرد استنتاج مینماید و راه و روشی جهت حقایق کلی اتخاذ می کند. (از فرهنگ فارسی معین ):
جان و روان یکی است به نزدیک فیلسوف
ورچه ز راه نام دو آید روان و جان .
بوشکور.
فیل گیر
پیل گیر. (فرهنگفارسی معین ). آنکه پیل را گیرد و رام کند، یا بر پیل غلبه کند در نبرد. پیل افکن . رجوع به فیل افکن شود.
فیلاطیس
نام پادشاه جزیره قر که مولد و مسکن بقراط حکیم بوده است . (از حبیب السیر چ سنگی تهران ج 1 ص 59).
فیل بند
اصطلاحی در بازی شطرنج ، و آن چنین است که با یک پیل و دو پیاده بازی شود، بدین ترتیب که در پس پیل خود دو پیاده گذارد تا این هر سه مهره پشتشان به یکدیگر باشد و مهره حریف به هر کدام از آنها حمله کند مورد حمله دیگری قرار گیرد و بنابراین به آن سو نیاید. بیشتر این پیل بند را در گرد مهره «شاه » میسازند.
(نف مرکب ) آنکه پیل را بند کند به حیله یا به نیروی خود. زنجیری که به پای پیل بندند. بند پای فیل . جایی که فیلها را در آن نگهداری کنند.