جستجو

غدور
بی وفا، مذکر و مونث در وی یکسان است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). غادر. غادرة. ج ، غُدُر. (اقرب الموارد).
  • شتر ماده که از گله پس ماند، و اگر چوپان خود شتر را ترک کند آن را غدیرة گویند. (از تاج العروس ).
  • غدیا
    مونث غَدْیان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). متغدیة.(اقرب الموارد). زن چاشتخوار. تاج العروس آرد: غدیامونث غدیان و اصل «یاء« »واو» بوده و به سبب استحسان و زیبائی به «یاء» قلب شده نه به سبب معتل بودن .
    غذامس
    غدامس . شهری است به مغرب مایل به بلاد زنگیان . (منتهی الارب ). نام شهری به مغرب که جلودغدامسیه منسوب به این شهر است . رجوع به غدامس شود.
    غدفان
    ج ِ غُداف ، به معانی زاغ سیاه (غُراب القیظ) وکرکس پرناک . (از اقرب الموارد). رجوع به غداف شود.
    غدیات
    غدایا. ج ِ غَدیًّة. (اقرب الموارد):
    الا لیت حظی من زیارة امیه
    غدیات قیظ او عشیات اشتیه .
    گفته اند گوینده این شعر مشتاق زیارت مادر خود بوده و خواسته است که خداوند این زیارت را در یکی از روزهای تابستان یا شبهای زمستان که دراز هستند نصیب وی کند تا دیدار وی کاملتر شود. (از تاج العروس ).
    غدیی
    همان غدیا، مونث غدیان است که در منتهی الارب به (یاء) آمده . رجوع به غدیا شود.
    غذامسیه
    منسوب به غذامس . غدامسی . جلود غذامسیه منسوب است به غُذامس یا غَذامس که شهری است به مغرب . (منتهی الارب ). رجوع به غدامسی شود.
    غدفره
    غتفره . مردم جاهل و احمق و نادان و کودن و ابله . (برهان ) (آنندراج ). غدنگ. (برهان ذیل غدنگ). رجوع به غتفره شود.
    غدوة
    ="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی غدوة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

    برای جستجوی بهتر:
    - در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
    - در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
    - در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
    غدیان
    چاشت خوار.(منتهی الارب ): الغدیان ; المتغدی ، یقال : رجل غدیان وامراءة غدیا; ای متغدّ و متغدّیة. (اقرب الموارد).
    غذ
    روان گردیدن ریم از جرح .(منتهی الارب ): غَذًّ الجرح ُ غَذّاً; سال بما فیه من قیح و صدید، تقول : ترکت جرحه یغذ. (اقرب الموارد).
  • آماسیدن و ریم کردن جرح . (منتهی الارب ).
    -غذ چیزی ;کاستن آن : غذ الشی ; نقصه . (اقرب الموارد). و غضضت منه و غذذت ; ای نقصته . (نشوء اللغه العربیة ص 54).
    -غذ حرکت یا غذ در حرکت ; شتافتن در آن : غذ السیر و غذ فی السیر; اسرع . (اقرب الموارد).
  • غدفل
    ج ، غدافِل . تانیث آن غدفلة. مرد بلندبالا.
  • قوی جثه تمام اندام . (منتهی الارب ) (آنندراج ). غِدفن . (منتهی الارب ). رجوع به غدفن شود.
  • زندگانی فراخ . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
  • جامه کهنه ، و منه المثل : «غرّنی بُرداک من غدافِلی »; قاله رجل سال رجلاً ان یکسوه فوعده فالقی خلقانه فلم یکسُه ُ. (منتهی الارب ).
  • غدوی
    نسبت به غد. غدی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). منسوب به غد; یعنی فردائی . (ناظم الاطباء).
  • (اِ) بار شکم . جنین . بار شکم گوسپند خاصة. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
  • قیل هو ان یباع البعیر اوغیره بما یضرب الفحل ، او ان تباع الشاة نبتاج مانزابه الکبش . (منتهی الارب ). خریده شدن شتر و جز آن است به آنچه نرش به او میجهد یا خریده شدن گوسفند است به آبستنی آنچه قوچ به او جسته است . (از شرح قاموس ).
  • غذا
    بول شتر. (اقرب الموارد). رجوع به غذی شود.
    غذامیر
    ج ِ غَذمَرَة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). کقوله : «رکام و حاد ذوغذامیر صیدح »; ای ذوزجر و زمجرة. (اقرب الموارد). رجوع به غَذْمَرَة شود.
    غدیرآباد
    دهی از دهستان رادکان بخش حومه شهرستان مشهد است . در 90هزارگزی شمال باختری آن شهرستان و 2هزارگزی جنوب باختری رادکان قرار دارد. جلگه و سردسیر و سکنه آن 160 تن است . اهالی آن دارای مذهب شیعه اند و به فارسی و کردی سخن می گویند. دارای رودخانه است . محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
    غذانة
    ="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی غذانة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

    برای جستجوی بهتر:
    - در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
    - در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
    - در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
    غدفن
    تمام اندام . لغتی است در غِدَفْل . (منتهی الارب ). رجوع به غدفل شود.
    غده اپیفیز
    غده صنوبری . رجوع به غده صنوبری شود.
    غدیرالاسفل
    غدیری است متعلق به ربیعةبن کلاب . (معجم البلدان ).