جستجو

غدود
ماخوذ از غده عربی است . آنندراج آرد: غدود بر وزن کبود، چیزی است مانند گوشت که در میان گوشت است اما گوشت نیست و آن را نمیخورند و دورش اندازند و در عربی غده است . (آنندراج ). در گیلان و ترکی آذری غده و غدود گوشت را «وَز» نامند:
وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زهره و سرگین و خون و بوکان کن .

کسائی .

غده وزی
به شکل و درشتی یک بلوط است و در حالی که میانی و قرینه دار است در ناحیه بالائی دبر قرار داردو قسمت اولیه حالب (مجرای کلیه ) و مجاری دفعکننده را که از هر طرف با جهش به حالب باز میشوند احاطه می کند و حفره ای مخصوص ایجاد می کند که آن را اوتریکول پروستاتیک نامند. بافت غده ای دارای قسمتی درونی به نام غده های پروستاتیک است و این قسمت از پودی ضخیم که از بافتهای ملتحمه تشکیل یافته اند و از الیاف عضله ای مثلثی و شیاردار، احاطه شده است ، این غده های کوچک به هر طرف ورومونتانوم بازمیشوند و مایع غلیظ سفیدرنگی به نام مایع پروستاتیک در درون آنها قرار دارد. کار عمده پروستات بزرگ شدن و نمو غده است و در بسیاری از پیران یافت می شود.
غدیرة
گیسوی بافته ....
غذاساز
غذاسازنده . آماده کننده غذا. مغذی:
من بر همه تن شوم غذاساز
چون قسم جگر بدو رسد باز.

نظامی .

غدغد
بانگ ماکیان . بانگ مرغ خانگی . حکایت بانگ مرغ خانگی . قَوق. (اقرب الموارد ذیل همین کلمه ).
غدودن
شاب غدودن ; جوان نازک . جوان ناعم . (از اقرب الموارد).
غده ها
ج ِ غدة. غدد. رجوع به غدد شود: غده های تراوا، غده های تناسلی ، غده های جنسی ، غده های خدو، غده های فوقکلیوی ، غده های لمفاتیکی یا لنفاوی ، غده های مترشح . رجوع به این ترکیبات شود.
غدیری
نام یکی از ایلات کرد ایران که در اسفندآباد، ییلاق هوباتو ساکن اند و اصلاً از سمت بغداد آمده اند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 58).
غذا کردن
خوردن . خورش کردن:
غم تو کرده به دل خوردن محبان خوی
ندیده ایم که آتش غذا کند آتش .

درویش واله هروی (از آنندراج ).

غدغدک
سنای کاذب .رجوع به سنای کاذب شود، و نام غدغدک را در پل زنگوله کجور به این درختچه دهند. رجوع به دار گنده شود.
غدودناک
گوشتی غدودناک ; گوشتی که دارای غدود باشد. گوشت غده دار. داری . (منتهی الارب ): شتر غدودناک ; شتری که پشت آن آماسیده است و غدود دارد. (از منتهی الارب ذیل داری ).
-درء غدودناک گردیدن شتر ; آماسیدن پشت وی با غده . (از منتهی الارب ذیل درء).
-غدودناک گردیدن ; دارای غدود شدن .
رجوع به غدود شود.
غده هیپوفیز
غده نخامی . غده زیرمغزی . رجوع به غده زیرمغزی شود.
غدیوت
نام دهی به بخارا و شیخ شادی غدیوتی بدانجا منسوب است: درویشی است از درویشان ما در بخارا، در غدیوت شادی نام . (انیس الطالبین از خواجه بهاءالدین نقشبندی نسخه خطی کتابخانه لغت نامه ص 100). پدر من در غدیوت بود و ملازمت حاکمان آن دیه می کرد. (انیس الطالبین ص 170). حضرت خواجه ما قدس اللّه روحه در غدیوت بودند مرا فرمودند که پاره ای هیزم به منزل ما به قصر عارفان می باید رسانید و ایشان از غدیوت به طرفی رفتند. (انیس الطالبین ص 100). حضرت خواجه ما در قصر عارفان (یک فرسنگی بخارا) بودند و شیخ شادی از غدیوت آمده بود. (انیس الطالبین ص 98). از غدیوت به طرف باغ ارسلان میرفتند. (انیس الطالبین ص 172). و از غدیوت و کوفین درویشان بسیار در صحبت خواجه جمع بودند. (انیس الطالبین ص 152). سحرگاهی بود و حضرت خواجه ما قدس اللّه روحه از غدیوت به طرف شهر بخارا میرفتند... چون روز شد به شهر بخارا رسیدند. (انیس الطالبین ص 137). رجوع به انیس الطابین ص 97، 131، 145، 159، 168، 171، 172، 173، 179، 180، 197 و 198 شود.
غذام
ج ِ غُذّامة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
غدغن
شتاب و تاکید. (برهان ) (آنندراج ). دستپاچگی . این کلمه در ترکی جغتائی به صورت قدغن و قدغه است که صورت اخیر در فارسی به کار نمیرود و در ترکی آذری به صورت غدغن و قداغان استعمال می شود و همه اینها به معنی تنبیه و نهی است ، و در مغولی نیز آمده . رجوع به سبک شناسی ج 3 ص 244 شود. و در زبان کنونی به معنای تاکید، منع و ممنوع استعمال کنند. (از حاشیه برهان چ معین ). غدقن .
  • اضطراب . (برهان ) (آنندراج ).
    -غدغن دولتی ; ممانعتی که از پیشگاهه سلطنتی باشد. (آنندراج از مسافرت شاه ایران ).
  • غدودنی
    منسوباً، تیزرو. (منتهی الارب ).
    غدی
    چاشت خوردن . (منتهی الارب ). صاحب منتهی الارب کلمه را به صورت غَدَی ً آورده بنابراین آن را ناقص یائی دانسته است ولی در اقرب الموارد و تاج العروس به صورت ناقص واوی آمده است .
    غدیوتی
    منسوب به ده غدیوت: بعد از آن بفرصتی آن دهقان غدیوتی را دیدم . (انیس الطالبین نسخه خطی کتابخانه لغت نامه ص 184).
    غذامر
    آب بسیار. (منتهی الارب ). این لغت در اقرب الموارد نیامده است و در حاشیه تاج العروس چاپی در ذیل غذمرة گوید: هنا زیادة فی نسخ المتن ، نصها: و الغذامر کعلابط الکثیر من الماء. و صاحب اقرب الموارد غذمر و غذرم را مثل یکدیگر می داند. رجوع به غذرمة شود.
    غدف
    بسیار بخشیدن : غدف له فی العطاء. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).