صافی ضمیر
صافی طینت . بی غل و غش . بی مکر. آنکه درون وی صافی باشد. و رجوع به صاف ضمیر شود.
صاعد مازندرانی
شیخ منتجب الدین در فهرست ، وی را از رجال شیعه شمرده و گوید قاضی صاعدبن منصوربن صاعد، فقیهی دین دار است . رجوع به روضات ص 330 و تنقیح المقال ج 2 ص 90 شود.
صاغرج
قریه بزرگی است از قرای سغد. (معجم البلدان ). رجوع به الانساب سمعانی شود.
صاف سادگی
صاف ساده بودن . رجوع به صاف ساده شود.
صافیات
ج ِ صافیة. رجوع به صافیة و صافی شود.
صافی طویت
پاک نهاد. پاکیزه ضمیر: آن خسرو صافی طویت امیر یار احمد اصفهانی را به تفویض منصب وکالت سرافراز گردانید. (حبیب السیر جزء چهارم از ج 3 ص 352).
صاف ساده
بی حیله و مکر. بی تقلب . بی ریا. رجوع به صاف صادق شود.
احمق. گول .
صافی اصفهانی
مولف آتشکده وی را در شمار معاصرین خویش آرد و گوید: نام او میرزا جعفر و از سادات رفیعالدرجات اصفهان و جوانی خلیق و مهربان و شاعر شیرین زبان است . طبعی بسیار خوش داشت . صحبت وی مکرر اتفاق افتاده . این اشعار از اوست :
کشد تا نشنود فریاد ما را
ستم بین صیدکش صیاد ما را
ستم باشد خطا بر ما گرفتن
ندیده روی ترکان خطا را.
(آتشکده آذر ص 381).
صافی عیار
خالص . بی غش:
اندر جهان دولت صافی عیار ملک
زان خنجر زدوده صافی عیار باد.
مسعودسعد.
صاغرون
ج ِ صاغر (در حالت رفع). رجوع به صاغِر شود.
صاف شدن
یک رو شدن . یک رنگ شدن:
صاف چون آیینه میباید شدن با نیک و بد
هیچ چیز از هیچ کس در دل نمیباید گرفت .
صائب .
صافی افندی
مولی مصطفی افندی بن ابراهیم رومی امام سلطانی و متخلص به صافی . او راست : «زبدةالتواریخ » به لغت ترکی که ذیل است بر تاج التواریخ . صاحب کشف الظنون گوید: وی این کتاب را به امر سلطان احمد نوشت و حوادث را تا به سال 1024 ه' . ق. ثبت کرد. (کشف الظنون ).
صافی قاضی
احمدبن قره چه احمد برغموی . متوفی بسال 1006 ه' . ق. او را دیوانی است به ترکی . صاحب کشف الظنون گوید: یک بیت از اشعار او در کتاب زبدةالاشعار فائضی آمده است . (کشف الظنون ج 1 ص 514).
صاف صادق
صاف ساده . بی ریا. بی حیله و مکر.
احمق.
صافی اوحدی
ابن حسین مراغی . رجوع به اوحدی مراغه ای شود.
صافی کردن
اِصفاء. رجوع به صاف کردن شود.
مسخر کردن . بی منازع کردن:
روم و چین صافی کند یاران او در روم و چین
نایبی فغفور گردد حاجبی قیصر شود.
فرخی .