صاحب مظالم
رئیس دیوانخانه . رئیس دیوان مظالم: آخر او را صاحب مظالم کردند، هر روز مظالم سپاه بودی و به صدر مظالم بنشستی و کارها همی راندی . (تاریخ سیستان ).
صادره
دهی از دهستان وراوی بخش کنگان شهرستان بوشهر، 9600گزی جنوب خاور کنگان ، کنار راه فرعی لار به گله دار. جلگه ، گرمسیر و مالاریائی . سکنه آن 63 تن شیعه ، فارسی زبان . آب از قنات و باران . محصول غلات ، تنباکو، کنجد.شغل اهالی زراعت . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
صاحب عیال
عیالمند. خداوند عائله . خداوند زن و فرزند:
بنده صاحب عیال و مال نداشت
بجز آن مزرعه منال نداشت .
نظامی .
صاحب کرامت
دارای بزرگواری . ارجمند. بزرگوار. بخشنده:
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را.
حافظ.
صاحب معانی
دانای امور. عارف به حقیقت:
چه نیکو فال زد صاحب معانی
که خود را فال نیکو زن چو دانی .
نظامی .
صاحی
صاح ٍ. ج ، صاحون ، صُحاة. (مهذب الاسماء). هوشیار. به خود بازآمده پس از مستی . مقابل سکران .
یوم صاح ٍ; روز گشاده و بی ابر. (منتهی الارب ).
صادع
نعت فاعلی از صَدْع .
قاضی .داور. (اقرب الموارد). شارع : علی صادعها السلام . جبل ٌ صادع کصاحب ; کوه رونده در زمین به درازا. سیل ٌ صادع و وادٍ صادع کذلک . الصبح الصادع ; بامداد روشن . (منتهی الارب ).
صاحب عین دبران
کنایه از برج ثور است که برج دوم باشد از جمله دوازده برج فلک . (برهان ).
صاحب کرم
بخشنده . خداوند کرم:
طمع را نباید که چندان کنی
که صاحب کرم را پشیمان کنی .
؟
صاحب منزل
خانه خدا. میزبان: و آن عزیز صاحب منزل طعامی ساخته بود. (انیس الطالبین ).
صاحیه
جزر است . (تحفه حکیم مومن چ تهران 1277 ه' . ق.). صاحیه (به تشدید یاء); جزر است . (تحفه حکیم مومن ، نسخه خطی کتابخانه مولف ). صاحیه جزر است . (اختیارات بدیعی ، نسخه دیگر). لیکن در مفردات ابن بیطار آن را صباحیه آورده و گوید بمعنی جزر است و نیز چنین است در ذیل القوامیس دزی . رجوع به صباحیه شود.
صادغ
دیک (خروس ) است ، جهت آنکه در ثلث آخر شب بسیار فریاد میکند. (فهرست مخزن الادویة) .
صاحب غار
لقب ابوبکربن ابی قحافه است:
مردم آن است که چون مرد ورا بیند
گوید ای کاش کم این صاحب غارستی .
ناصرخسرو.
صاحب منصب
افسر ارتش از ستوان سوم به بالا. رجوع به افسر شود.
پایه ور. کسی که رتبه و مقامی دارد.
صاخ
آماسیدگی استخوان از گزیدگی یا کوفتگی که اثر آن باقی باشد.
داهیه . بلا. (منتهی الارب ). و رجوع به صاخة شود.
صادف
نعت فاعلی از صَدَف .
صاحب غرض
مغرض . آنکه نیت بد دارد: وسخن صاحب غرضان نشنود تا به غور گناه نرسد. (سعدی ).
ز صاحب غرض تا سخن نشنوی
که گر کار بندی پشیمان شوی .
سعدی .
صاحب کلاه
پادشاه . تاجدار:
کمین مولای تو صاحب کلاهان
به خاک پای تو سوگند شاهان .
نظامی .
صاحب نسق
گویا لقبی بوده است مانند کدخدا و داروغه و امثال آن .