جستجو

زاغ پینه
زاغ پیسه است . (فرهنگ شعوری ). و آن مصحف است .
زاغ زبان
کنایت از مردم سیاه زبان باشد یعنی کسانی که نفرین ایشان را اثری هست . (برهان قاطع). کنایه از سیه زبان است . (آنندراج ).
  • در اسب تعریف است . (برهان قاطع). و سیاهی زبان از محسنات اسب میباشد. (ناظم الاطباء).
  • کنایه از قلم است:
    زاغ زبانی که ز فر همای
    کبک روان را بزند زاغ پای .

    امیرخسرو دهلوی (از آنندراج ).

  • زاغن
    آروغ:
    از فرط عطای او زند آز
    پیوسته ز امتلاء زاغن .
    ابوسلیک گرگانی . (از سعید نفیسی در آثار و احوال رودکی ج 3 ص 1139).
    زاغی
    زاغچه . کلاچه . کلاژه . کلاغ پیسه . قالنچه . عکه . عقعق. غُلبه .
  • (ص نسبی ) آنکه چشم کبود دارد.
  • آنچه برنگ کبود است .
  • زاعبی
    سنان زاعبی . رمح زاعبی . نیزه منسوب به زاعب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به زاعب و زاعبیة شود.
    زاغج
    بمعنی زاغ است که مرغ سیاه منقار سرخ باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). و سامانی گوید: مخفف زاغیجه و زاغچه است و زاغیژه نیز درست است . (آنندراج ):
    دلا بنال که رفتند بلبلان چمن
    وطن گرفته بگلزار عکه و زاغج .

    درویش سقا (از آنندراج ).

    زاغ زدن
    رجوع به زاغ سیاه چوب زدن شود.
    زاغ نول
    آلتی باشد آهنی و سرکج و دسته دار که بدان زمین کنند و در جنگ نیزبکار برند. (برهان قاطع). تبر سرتیز باریک نول مانند نول زاغ که بدان جنگ کنند و گاهی نیز زمین کنند. (آنندراج ). سلاح آهنی مثل تبر سرکج دسته دار باریک نوک . (غیاث اللغات ):
    مگو کین زاغ نولان در کمین اند
    که مرغان دلم عنقانشین اند.

    امیرخسرو.

    زاغی بن زاغی
    (بلاد...) بلادی است در مغرب . ابن فقیه همدانی آرد: از شهر هرت به تلمسین 25 روز راهی است که سراسر آن آبادان است و هم در این مسافت واقع است : طنجه ; فاس ، منزله ، ولیله ، مدرکة... شهر زقوم ، غزه ، غمیره حاجر، و آنچه ببلاد زاغی بن زاغی متصل میشود.(از مختصر کتاب البلدان ابن فقیه چ لیدن ص 81، 80).
    زاغ زرع
    زاغ بزرگ را غداف و زاغ کوچک را زاغ و زاغ الزرع نیز خوانند. ماکول اللحم است . گویند زیادت از هزار سال عمر یابد. با بوم دشمنی دارد و همه مرغی چون بچه را بزرگ کند از پیش خود براند الا غداف که پیوسته رعایت کند. پر غداف سوخته و سوده بر اندام طلا کند موی رویاند. چشم غداف و بوم در میان جمع بسوزانند در میانشان عداوتی افتد که هرگز بصلاح نیاید.دلش خشک کرده و سوده بخورند چند روز بر تشنگی صابر باشند. زهره اش با زهره خروس خلط کرده در عسل آمیزندو اکتحال کنند تاریکی چشم ببرد. و خضاب را بغایت نیکو است . گوشت و حوصله اش خشک کرده و سوده با عسل آمیخته سه روز هر روز سه قیراط بخورند بهق زایل کند و نزول آب چشم بازدارد. شحمش به روغن گل آمیخته در رخ مالند هر حاجت که از سلطان خواهد روا بود. خونش خشک کرده بواسیر و نواصیر را مفید است . ذرقش بر موضع طحال طلا کنند صحت دهد. (نزهة القلوب مقاله اول چ لیدن ).
    زاغوته
    جای باشد از شمعدان که بر آن شمع نصب کنند. (برهان قاطع) (آنندراج ).
  • ماشوره را نیز گویند. (برهان قاطع). و رجوع به زاغونه شود.
  • زاعط
    آنکه گلوی کسی را بفشارد تا بمیرد. (از اقرب الموارد).
  • خر که آواز دهد. (از اقرب الموارد).
  • مرگ شتاب . (منتهی الارب ). موت شتاب . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). موت زاعطٌ; ذابح ٌ سریعٌ. (اقرب الموارد).
  • زاغ چشم
    کنایه از کبودچشم . (آنندراج ):
    دمان همچو شیر ژیان پر ز خشم
    بلند و سیه خایه و زاغ چشم .

    فردوسی .

    زاغ سار
    زاغ سر. (فهرست ولف ). همانند زاغ در سیاهی . کنایه است از سخت سیاه چهره:
    از این زاغ ساران بی آب و رنگ
    نه هوش و نه دانش نه نام ونه ننگ.

    فردوسی .

    زاغور
    لک لک است . منوچهری گوید:
    گر ندانی ز زاغور بلبل
    بنگرش گاه نغمه و غلغل .

    (لغت فرس اسدی ص 164).

    زافر
    ابن سفیان کوفی از اصحاب جعفر الصادق (ع ) است . (از اعیان الشیعه بنقل از رجال شیخ طوسی ).
    زاعق
    آنکه بانگی برآرد که چهارپایان متفرق شوند و رم کنند. (از تاج العروس ):
    ان علیها فاعلمن سائقاً
    لامبطنا و لا عنیفاً زاعقاً.

    راجز (از تاج العروس ).

    زاغ چند
    دژی است در ترکستان . (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
    زاغ سبز
    رجوع به زاج سبز شود.
    زاغ و زوغ
    در تداول عامه ، اولاد و کسان و فرزندان خردسال . رجوع به زاق و زیق و زاغ و زیغ شود.