دادکاری
عمل دادکار. عدل . عدالت ورزی:
بکام و حلق رعیت ز دادکاری تو
رسیده شربت ِ انصاف خوشگوار تو باد.
سوزنی .
دادنامه
ورقه حکمیه . ورقه متضمن رای یا حکم دادگاه .
داد و فریاد
از اتباع . داد و بیداد. هیاهو. داد و قال داد و فریاد بلند شدن ، هیاهو راه افتادن . بانگ و شغب برخاستن . جار و جنجال شدن . فریاد و فغان برخاستن .
دادخواهی کردن
تظلم کردن . قصه برداشتن . شکایت بردن . دادخواستن . دادجستن:
بر سر کویش قیامت دادخواهی میکند
مشت خاکی هم زما بر چهره بودی کاشکی .
سالک قزوینی (از آنندراج ).
دادرسی کردن
قضاء.محاکمه کردن . اجرای قانون کردن . اجرای عدالت کردن .
دادکان
ده کوچکی است از دهستان شورآب بخش اردل شهرستان شهرکرد. واقع در هفت هزارگزی شمال باختر اردل و دارای 74 سکنه . آب آن از چشمه . محصول آن غلات . شغل اهالی آن زراعت و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
دادنج
دهی از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند. واقع در 48 هزارگزی جنوب قاین به بیرجند. کوهستانی ، معتدل دارای 29 سکنه . آب آن از قنات ، محصول آنجا غلات و شلغم و چغندر است . شغل اهالی آن زراعت و مالداری و راه آنجا مالرو است . (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
داد دادن
; بنهایت آن رسیدن . بتمام نکات و دقایق آن واقف شدن:
در هنر بس پدر که داد دهد
پسرش سربسر بباد دهد.
اوحدی .
دادرشیش
نام مردی ارمنی تابع داریوش بزرگ. داریوش وی را به ارمنستان فرستاده است تا مردمی را که آنجا بر وی شوریده بودند سرکوبی کند وبنا بکتیبه بیستون (بند هفتم ) داریوش آنجا بر لشکریاغی غالب آمده است . (ایران باستان ج 1 ص 542، 543).
داد کردن
انصاف . قصد. (تاج المصادر بیهقی ). اِقساط. (ترجمان القرآن جرجانی ). عدل . (تاج المصادر بیهقی ). داد دادن . عدل کردن . عدالت ورزیدن . مقابل ستم کردن: و یا به کسی ستمی رساند و چنان داند که داد کرده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98).
داد کن کز ستم بدرد رسی
در جهان این سخن پدیدار است .
ناصرخسرو.
دادنجان
دهی از دهستان کوهمره بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در 107هزارگزی جنوب باخترشیراز، کوهستانی ، معتدل ، و مالاریائی و دارای 246 سکنه . فارسی و لری زبان . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات و برنج و لبنیات است . شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری و راه آن مالرو است . (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
فسائی در فارسنامه گوید: دادنجان دهی است سه فرسخ میانه جنوب و مشرق شکفت ، قصبه بلوک شکفت . (فارسنامه ناصری ص 280).
داد دارنده
دارنده داد. حامی عدالت . نگهدار عدل .
دادخواهنده . فریادخواه از کسی .
دادرک
برادر کوچک . برادرک .
داد کشیدن
فریاد زدن . داد زدن . فریاد کردن . داد کردن . بانگ بلند برآوردن . آوای بلندبرآوردن: سرمن داد کشید; بانگ بر من زد.
دادند
مخفف دادرند که برادر بزرگ باشد. (برهان ).
دادوکلا
دهی از دهستان بنافت بخش دودانگه شهرستان ساری . واقع در 15 هزارگزی جنوب باختری کهنه ده . کوهستانی ، جنگلی معتدل . مرطوب . مالاریائی و دارای 730 تن سکنه مازندرانی و فارسی زبان . آب آن از چشمه سار. محصول آنجا برنج و غلات و عسل . شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری . صنایع دستی زنان کرباس و شال بافی و راه آن مالرو است . برنج در دشت فریم زراعت مینمایند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
دادوند
معتدل . (برهان ) (آنندراج ). برابر. متساوی .(از لغات دساتیری است ، حاشیه برهان قاطع چ معین ).
داذ
داد. رجوع به داد شود.