جستجو

داخس
خوی درد. گوشه . داحس . داحوس . ورم حاری که عارض شودانگشت را در نزدیکی ناخن با دردی سخت و آن را به فارسی کژدمه گویند. عقربک . آماس صلب که اندر بن ناخن باشد آن را داخس گویند. (ذخیره خوارزمشاهی ). آماسی بود گرم و دردناک و با ضربان اندر حوالی ناخن و درد آن تا بغل دست و بیغوله ران برسد و باشد که تب آرد وباشد که ریش گردد و ریم کند و گنده شود و انگشت از آن بر خطر باشد. (ذخیره خوارزمشاهی ). هو ورم حار خراجی یعرض عند الاظفار مع شدة الم و ضربان و ربما یبلغالمه الابط و ربما اشتدت معه الحمی . (کتاب ثالث قانون ابوعلی سینا چ طهران ص 323). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: با خاء معجمه نزد اطبا ورم حاری است که عارض میشود بنزدیک ناخنهای آدمی و دردی سخت دارد با ضربان قوی و تمدد و در نتیجه ناخنها را خواهد انداخت و بسا باشد که تب بیاورد چنانچه در بحر الجواهر گفته .
دادآفرید
از نامهای خدای تعالی . (برهان ).
  • (ن مف مرکب ) از دادآفریده شده . آفریده و خلق شده از داد.
  • (اِ مرکب ) نام سرودی . نام نوائی از موسیقی . (برهان ). نام یکی از سرودهای موسیقی . نام یکی ازالحان موسیقی ، سرودی که از قدیم تا زمان فردوسی مانده بوده و در آن وقت به داد آفرید ترجمه می شده است :
    سرودی به آواز خوش بر کشید
    که اکنونش خوانی تو دادآفرید.

    فردوسی .

  • دادبرزمهر
    ظاهراً دادبرزمهر یا دادبرزمتر از وزراء و مستشاران و درباریان عمده انوشیروان بوده است و شاید بزرگمهر بختگان ، (بوزرجمهر وزیر انوشیروان ) همین دادبرزمهر باشد. (ج 1 سبک شناسی ص 52 و 53).
    داتیک نسک
    نسک قانونی ; گنباسرنیجت و نیکاتوم و سکاتوم نسک از نسکهای داتیک بشمار میرفته اند. (فرهنگ ایران باستان ج 1 ص 255). و رجوع به مزدیسنا تالیف دکتر معین ص 124 شود.
    دادآفرین
    از نامهای خدای تعالی . حق تعالی که آفریننده داد است:
    پناهت به دادآفرین باد و بس
    که از بد جز او نیست فریادرس .

    اسدی .

    دادبرزین
    نام یکی از پهلوانان و نجبای ایران . وی معاصر بهرام گور بوده است:
    دگر دادبرزین رزم آزمای
    کجا زابلستان بدو بد بپای .

    فردوسی .

    داثر
    هالک .
  • غافل . سیف داثر; شمشیر زنگزده . (منتهی الارب ). شمشیردیرینه زنگگرفته . (مهذب الاسماء). شمشیر زنگخورده .
  • داحر
    نعت فاعلی از دحر به معنی راننده و دورکننده . دَحور. (منتهی الارب ).
    داخش
    ناتوانی و کم زوری و بیماری:
    مبتلای علت داخش شده
    کار او شام و سحر نالش شده .

    میرنظمی (از شعوری ج 1 ورق 416).

    دادآور
    عدالت آورنده . دادآر:
    ازو ویژه آباد هر بوم و بر
    که یزدان دادآورش دادفر
    بتوفیق دادآور ذوالمنن
    بگسترد دین در دل مرد و زن .

    شمسی (یوسف و زلیخا).

    داد بستدن
    دادستدن . انتصار.(تاج المصادربیهقی ) (زوزنی ). رجوع به دادستدن شود.
    داحس
    قرحه ای است که در میان ناخن و گوشت پیدا آید و ناخن بر اثر آن بیفتد. ریشی یا دانه ای است که میان ناخن و گوشت پیدا شود و از آن ناخن بیفتد. (منتهی الارب ). خوی درد. ناخن خوار. (زمخشری ). ناخن خور. (حبیش تفلیسی ). درد ناخن . عقربک (در انگشت ). ورمی است که در بن ناخن پدید آید. گوشه . داحوس . ناخن پال . کژدمه . داخش . ضریر انطاکی در تذکره آرد: داحس ، یونانی معناه ورم الاظفار و هو انصباب مادة حارةفی الاغلب بین الاغشیة تنتهی الی منابت الاظفار فتخبث وتسقطها ان عمت و یلزمها شدید الم و ضربان لشدة حس العضو و کثرةالعروق هناک و علامته نتوء و حمرة و وجع شدید ان تمحضت الحرارة و الا کان خفیفاً و سببه اما توفر مادة او علاج بالید و قد یکون من خارج کضربة... (تذکره ضریر انطاکی ج 2 ص 95). و نیز رجوع به داخس شود.
    داخل
    درگاه پادشاهان را گویند. (برهان ). داخول . (برهان ). درگاه و دالان و صفه که بر در سلاطین برای نشستن مردم از چوب وسنگ سازند. (غیاث ). و صاحب غیاث اللغات از سراج اللغات و شرح قران السعدین نقل کند که داخل به معنی سراپرده بارعام و آن احاطه ای باشد که در پیش سراپرده خاص پادشاه بکشند و بر در آن علم استاده کننده تا در او کسی سوار گذشتن نتواند بسبب بزرگی علم:
    نرگس از پهلوی سنبل سوی ما چشمک زن است
    تا بدان چشمک اسیر طره سنبل شویم
    شاه تا داخل بساط آراست اندر مدح او
    چون علم گشتیم باری سوی آن داخل شویم .

    امیرخسرو.

    دادآوری
    عمل دادآور. رجوع به دادآور شود.
    دادبک
    رئیس عدالتخانه ، دادک و مرکب از داد فارسی به معنی عدل و بک ترکی ، ظاهراً مخفف بیوک ، به معنی رئیس و سر و گویا قاضی عرفی بوده در زمان سلاجقه و پیش از آنان:
    دادبک از رای او دست ستم بند کرد
    زانکه همی رای او حکمت نابست و پند
    گر زره پند او داد دهد دادبک
    چوزه ز بن برکند شهپر بر باز و پند.

    سوزنی .

    داثن
    نام ناحیه ای نزدیک غزّه از اعمال فلسطین به شام و بدانجا مسلمانان با رومیان درآویختند و آن نخستین جنگ بود میان ایشان . (معجم البلدان ).
    داحس و الغبراء
    (یوم ...) یکی از ایام عرب است که در آن جنگی بین عبس و فزاره و ذبیان درگرفت و مدتی دراز بماند و آن بخاطر دو اسب داحس و غبراء بود. (مجمع الامثال ). و رجوع به ماده ذیل شود.
    دادا
    هر کنیزی را گویند عموماً و پیر کنیزکی را که از طفلی خدمت کسی کرده باشد خصوصاً. (برهان ). داه پیر که خدمت اطفال کند و مطلق کنیز را نیز گفته اند. دده:
    بیرون بر از این طفلی ما را برهان ای جان
    از منت هر داد و وز غصه هر دادا.

    مولوی .

    دادبکی
    منصب و مقام دادبک: منصب دادبکی و اتابکی و شحنگی دارالملک بردسیر هرسه ... باز قطب الدین محمدفرمود. (بدایع الازمان ). تا کار بجائی رسید که منصب دادبگی و یک نیمه شحنگی از وی فروگشادند. (تاریخ سلاجقه کرمان محمدبن ابراهیم ). چون منصب اتابکی بمویدالدین دادند لابد شحنگی دارالملک بردسیر و دادبکی با قطب الدین می بایست گذاشت . (تاریخ سلاجقه کرمان محمدبن ابراهیم ). اتابک محمد... چون پنج ششماه در عهد ملک طغرل و اوایل عهد ملک بهرامشاه به اسم دادبکی و شحنگی موسوم بود. (تاریخ سلاجقه کرمان محمدبن ابراهیم ).
    داحس و غبراء
    نام دو اسب است و بر سر گرو بستن ب_ر آنان جنگی سخت میان عبس و ذبیان درگرفت و دیری بماند. رجوع به داحس و نیز رجوع به غبراء و ماده فوق شود.