دادر آسمان
خداوند تعالی . (آنندراج ). دادرام .
(اِ مرکب ) نام عیدی است . (آنندراج ).
دادطلبی
عمل دادطلب . تظلم . دادخواهی .
دادستانی . ستاندن داد مظلوم از ظالم .
دادگه
مخفف دادگاه . رجوع به دادگاه شود.
دادورز
که عدل ورزد. که داد کند. دادگر. دادور:
دو پرورده شاه بدخواه سوز
یکی دادورز و یکی دین فروز.
اسدی .
داد خواستن
دادخواهی کردن . عدالت طلبیدن . تظلم . قصه رفع کردن . قصه برداشتن:
ز باد اندر آرد دهدمان بدم
همی دادخواهیم و پیدا ستم .
فردوسی .
دادراد
از نامهای حق تعالی . (شعوری ج 1 ورق 409).
دادفرخ
نام یکی از قضات روزگار ساسانی نام و نظر قضائی وی در کتاب «ماتیکان هزارداتستان » آمده است . (سبک شناسی ج 1 ص 53)
دادگی
حالت و چگونگی داده . صفت داده .
دادورزی
عمل دادورز. عدالت . دادوری . دادگری .
داد خواندن
ظاهراً به معنی تاسف خوردن بر. متاثر بودن از:
چنین داد خوانیم بریزدگرد
و یا کینه خوانیم از این هفت گرد.
فردوسی .
داد راست
حاکم بحق. داور عادل . عادل براستی . (برهان ):
بگفت این و از دیده آواز خاست
که ای شاه نیک اختر دادراست .
فردوسی .
دادفرما
آمر به عدل . دادفرمای .
(اِ)پادشاهان عادل بزرگ. (برهان ). (اِخ ) از نامهای حقتعالی . (برهان ) (صحاح الفرس ):
بغلتید پیش گروگر بخاک
همی گفت کای دادفرمای پاک .
اسدی .
دادگیر
که داد مظلوم از ظالم ستاند. دادستان . منتقم:
جهان دادخواه است و شه دادگیر
ز داور نباشد جهان را گزیر.
نظامی .
داد ورزیدن
عدالت ورزیدن . بعدل کوشیدن . عدل کردن . داد کردن .
دادخوانده
نعت مفعولی از دادخواندن .
در اصطلاح دادگستری ، مدعی علیه . متشاکی . معروض .
دادرام
نام عیدی است . (آنندراج ).
داد فرمایی
عمل دادفرمای: بقا باد پادشاه دادگر و خسرو هفت کشور را در دادفرمایی و مملکت آرایی . (سندبادنامه ظهیری سمرقندی ص 218).
دادلو
دهی جزء دهستان چای پاره بخش مرکزی شهرستان زنجان واقع در 15 هزارگزی شمال باختری زنجان و 12 هزارگزی راه آهن زنجان تبریز. کوهستانی . سردسیر و دارای 192 تن سکنه . آب آن از چشمه و قنات محصول آن غلات . شغل اهالی آن زراعت و گلیم و جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
داد و ستاد
داد و ستد. (آنندراج ). رجوع به داد و ستد شود.
دادخواه
طالب عدل . خواهنده داد. (آنندراج ).طرفدار داد. حامی و مایل و دوستدار داد:
که هم دادده بود و هم دادخواه
کلاه کیی برکشیده بماه .
فردوسی .