جستجو

داخل شدن
درآمدن . اندر آمدن . دخول . وارد شدن . فروشدن . داخل گشتن . ورود کردن . ولوج . داخل گردیدن . درشدن: شبی بیکی از مجالس ملوک داخل شد. (مجالس سعدی ). کبن ; داخل شدن دندان ثنایای آدمی از بالا و پایین در غار دهن . (منتهی الارب ).
-داخل لیل و نهار شدن ; اعتبار یافتن . سر میان سرها آوردن .
  • نفوذ کردن . (ناظم الاطباء).
  • داد بیداد
    جمله ای که برای نمودن پشیمانی و حسرت گویند: ای داد بیداد.
    داحض
    لغزنده و دور شونده . (غیاث ).
  • باطل . (غیاث ):
    مری اش آنکه حلو و حامض است
    حجت ایشان بر حق داحض است .

    مولوی .

  • داخل کردن
    درآوردن . اتلاج . اِدخال . اندماج : اسلقالعود فی العروة; داخل کردن چوب را در گوشه کوزه و جز آن . (منتهی الارب ).
    -داخل جنگ کردن ; بجنگ واداشتن .
    -داخل چیزی کردن ; آمیختن و درآوردن درآن . پیوسته کردن . (ناظم الاطباء).
    دادار دودور
    به کنایه شرم آدمی ; گویند: به دادار دودورش خندید، نظیر به فلانش خندید.
    دادبین
    نام حکیمی بوده است پارسی پسر هورتاب حکیم که او نیز از حکمای عهد پادشاهان پیشدادی بوده و در معرفت وتحقیق نفس ناطقه و بقای آن دلایل خردپسند ایشان در کتاب موسوم به زنده رود مذکور است . (انجمن آرای ناصری )(لغت و شرح آن از برساخته های فرقه آذرکیوان است ).
    داخل گردیدن
    در شدن . داخل شدن . بدرون رفتن . درآمدن . داخل گشتن .
    دادار کردن
    کنایه از دیر داشتن و مدارا کردن بود. (انجمن آرا).
    داد پاک
    عادل کامل . آنکه براستی دادگر است:
    بمالید پس خانگی رخ بخاک
    همی گفت کای داور دادپاک .

    فردوسی .

    داحق
    ناقه که زهدان آن بیرون آمده باشد بعد از ولادت .
  • مرد خشمناک . (منتهی الارب ).
  • مرد گول . ج ، داحقون .
  • خرمای دفزک زرد. ج ، دواحق. (منتهی الارب ).
  • داخل گشتن
    درآمدن . درشدن . بدرون رفتن . داخل شدن . داخل گردیدن .
    دادارم
    (مزرعه ...) از دیهای ساوه . (تاریخ قم ص 141).
    دادپرس
    دادخواه . (آنندراج ). خواهان عدالت . درخواست کننده عدالت . دادجو.
    داجل
    نام قصبه ای محکم در خطه شمال غربی پنجاب در هندوستان . واقع در 29 درجه و 37 دقیقه عرض شمالی و 67 درجه و 9 دقیقه طول شرقی . (قاموس الاعلام ترکی ).
    داحقون
    ج ِ داحق. (منتهی الارب ).
    داخلون
    ج ِ داخل . (مهذب الاسماء).
    داداش
    در زبان عامه برادر. (ظاهراً ترکی است ). خطابی که برادران و خواهران کهتر برادرِ مهتر را کنند و گاه تفخیم را «خان داداش » گویند.
  • خطابی مرد را آنگاه که نام وی ندانند.
  • خطابی مخاطب مرد را قصد تحقیری علی الظاهر.
  • دادپرسی
    عمل دادپرس . دادخواهی .
    داحوس
    داحس . ریش یا دانه ای است که میان ناخن و گوشت پیدا شود و از آن ناخن بیفتد. (منتهی الارب ). کژدم . کژدمک . خوی درد. عقربک . گوشه . ناخن پال . ناخن خوار. کرمیشک . (مهذب الاسماء). درد ناخن . ج ، دواحیس . رجوع به داحس و نیز رجوع به داخس شود.
    داخله
    داخلة. مقابل خارجه . درون . باطن . اندرون .
  • تمام مملکتی . مقابل خارجه یعنی ممالک بیگانه .
    -وزارت داخله ; وزارت کشور. رجوع به کشور (وزارت کشور) شود.