جستجو

داداشی
در زبان اطفال ، برادر و بیشتر خطابی است که خواهران و برادران کهتر برادر مهتر را کنند.
دادپرور
پرورنده داد. عدل پرور:
خواجه بوسهل دادپرور دین
کدخدای برادر سلطان .

فرخی .

دادپسندی
پسندیدن داد. نیکو دانستن عدل . توجه بعدل:
دولت ترکان که بلندی گرفت
مملکت از دادپسندی گرفت .

نظامی .

داد داشتن
عدل و انصاف داشتن:
گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد
گفت تا این حد ندارم مهر و داد.

مولوی .

دادرند
برادر بزرگ. (برهان ). دادند.
دادکیش
که عدالت آیین و دین دارد. با عدل . بسیارعادل . که عدالت با سرشت عجین دارد. مقابل ستم کیش ، ظلم کیش . ج ، دادکیشان:
ز رای روشن و تدبیر ملک پروراوست
که دادکیشان بیشند و ظلم کیشان کم .

سوزنی .

دادنی
درخور دادن . چیزی که لایق دادن باشد. (آنندراج ).
  • که دادن آن لزومی دارد. که دادن سزاوار آن بود: چون به خوار ری رسید [ مسعود غزنوی ] شهر را به زعیم ناحیت سپرد و مثالها که دادنی بود بداد. (تاریخ بیهقی ص 23 چ ادیب ).
    پای در این صومعه ننهادنی است
    چون بنهی واستده دادنی است .

    نظامی .

  • دادپناه
    ملجاء و ملاذ عدل . عدالت پناه:
    با گروهی ز خاصگان سپاه
    کرد نخجیر شاه دادپناه .

    سنائی .

    داددبیره
    کتابت احکام در ایران قبل از اسلام . (مفاتیح ).
    داد زدن
    آواز بلند برآوردن . فریاد کردن .
    دادگاه
    محکمه .دارالعدل . جای انصاف . (آنندراج ). دادگه . آنجا که بدادمظلومان رسند. آنجا که حق از باطل تمیز دهند و مظلوم از ظالم بیرون آرند. آنجا که حق مظلوم از ظالم ستانند.
  • در اصطلاح دادگستری ، محکمه و آنجاکه قاضی حق از باطل تمیز کند و مظلوم از ظالم بیرون آرد. و آن را انواع باشد بترتیب اهمیت و صلاحیت ذاتی بشرح ذیل و هر یک را دو قسمت است : کیفری و حقوقی : 1- دادگاه بخش یا محکمه صلح . 2- دادگاه شهرستان یا محکمه بدایت . 3- دادگاه استان یا محکمه استیناف . قسمت کیفری دادگاه بخش به محکمه خلاف معروف است و قسمت کیفری محکمه بدایت دادگاه جنحه نامیده می شود و طبققانون تشکیلات عدلیه دادگاه دیگری بنام دادگاه عالی جنائی نیز در مرکز هر استان وجود دارد که امور جنائی را مورد رسیدگی قرار می دهد. و بیرون از سه دادگاه دادگاههای دیگری از قبیل دادگاههای اختصاصی نظامی (بدوی و تجدید نظر) و دادگاه زمان جنگ نیز باشد و نیز دادگاه اداری را توان نام برد یعنی محکمه ای که بتخلفات ماموران اداری هر وزارتخانه رسیدگی کند و اعضاء آن از ماموران اداری همان وزارتخانه انتخاب شوند.
  • دادگاه عالی انتظامی قضاة، محکمه ای که بتخلفات قاضی و ارتقاء مقام او رسیدگی کند و فقط در پایتخت باشد و دادسرای انتظامی قضاة در معیت آن بکار پردازد.
  • جایی که از روی عدل و قانون و داد باشد و از آن پرستشگاه اراده شود. (خرده اوستا گزارش پورداود ص 132 و 137).
  • دادو
    پیرغلام . مطلق غلام را گویند عموماً و پیرغلامی را که از کوچکی خدمت کسی کرده باشد خصوصاً. (برهان ). پیرغلامی که از خردی باز خدمت کرده باشد. غلام پیر که خدمت خردان کند. هر غلام عموماً و پیرغلامی که از طفلی خدمت کرده باشد و بمنزله لله بود خصوصاً. (جهانگیری ):
    بیرون بر از این طفلی ما را برهان ای جان
    از منت هر دادو وز غصه هر دادا.

    مولوی .

    دادپیشه
    که عدالت پیشه دارد. عدل پیشه . که عدل پیشه دارد:
    برد سرهنگ دادپیشه زپیش
    آن پریچهره را بخانه خویش .

    نظامی .

    داد دل ستاندن
    بواقعی گرفتن حق خود. گرفتن حق خود بواقعی از کسی یا چیزی . انتصاف . داد ستدن . رجوع به داد ستدن شود:
    برسم فریدون و آیین کی
    ستانیم داد دل از رود و می .

    نظامی .

    دادستان
    ستاننده داد. گیرنده داد. منتقم . (دهار) (مهذب الاسماء). انتقام گیرنده . دادر. (برهان ). مجری عدل . دادرس . (برهان ). دادگیر. (انجمن آرا):
    ناله خاقنی اگر دادستان شد از فلک
    ناله من نبست غم دادستان من کجا.

    خاقانی .

    دادگر
    عادل . مقسط. (دهار). داور. دادرس:
    تو گر دادگر باشی و پاک رای
    همی مزد یابی بدیگرسرای .

    فردوسی .

    داد و بخشش
    عطا و دهش .
  • قسط. (دهار). رجوع به داد و رجوع به بخشش شود.
  • دادجاد
    نام مردی از خانواده آشوتس شاخه کوشار و از اعقاب هاایگ. وی یکی از خواهران آرداوازت (ارته باذ) از خانواده مانتاگونی را که معاصر اردشیر اشکانی بود نجات داد و به قیصریه برد و با او ازدواج کرد و بقیه افراد خاندان به امر اردشیر معدوم شدند. (ایران باستان ج 3 ص 2608).
    داددوست
    دوست دارنده عدل . عدل خواه . عدل دوست . محب عدل:
    نکوکار وبا دانش و داددوست
    یکی رسم ننهد که آن نانکوست .

    اسدی .

    داد ستاندن
    حق خود گرفتن . داد ستدن:
    کیست که گوید ترا نگر نخوری می
    می خور و داد طرب ز مستان بستان .

    ابوحنیفه اسکافی .