جستجو

داد گرفتن
انتصاف . ستاندن حق خود از دیگری .
  • حق کسی را از دیگری گرفتن ، داد ستدن : خدا داد مرا از تو بگیرد; سزای ستمکاری ترا بدهد.
  • داد و بیداد
    رجوع به داد و رجوع به بیداد شود.
  • عدل و جور. انصاف و ظلم .
  • داد و فریاد در تداول عوام ، هیاهو. جار و جنجال بپا کردن .
  • داد جستن
    طلب عدالت کردن . عدل خواستن:
    میجویم داد نیست ممکن
    کاین نادره در جهان ببینم .

    خاقانی .

    دادده
    داددهنده . عادل . عدل . عدالت ورزنده:
    سخنگوی و روشن دل و دادده
    کهان را بکه دارد و مه بمه .

    فردوسی .

    دادستانی
    انتقام . عمل دادستاندن . دادخواهی .
  • در اصطلاح دادگستری منصب و وظیفه قضائی مدعی العموم .
  • (اِ مرکب ) دادسرا.
  • دادگری
    عمل دادگر. عادلی . دادگستری . عدل ورزی:و این قفندنه از هندوان بود ولیکن از نیکوسیرتی و دادگری همه او را فرمانبردار شدند. (مجمل التواریخ ).
    دادگری شرط جهانداری است
    شرط جهان بین که ستمکاری است .

    نظامی .

    داد و بیداد کردن
    عدل کردن و ستم روا داشتن . انصاف ورزیدن وجور بکار بردن .
  • فریاد کردن ، هیاهو کردن . جار و جنجال بپا کردن . داد و بیداد راه انداختن .
  • داد دهنده
    منصف . (دهار). عادل . عدل . (منتهی الارب ). عدالت ورزنده .
    داد ستدن
    انتصار. (ترجمان القرآن جرجانی ). انتصاف . (از منتهی الارب ). دادستاندن . حق خود گرفتن . دادگرفتن:
    دادگر شاه عاجز با داد
    نتواند ستد نه یارد داد.

    سنائی .

    دادگستر
    دادور. دادگر. عادل . عادلی که عدل و داد را در میان مردم جاری کند و مبسوط سازد. (انجمن آرای ناصری ):
    بدویست کیهان خرم بپای
    همو دادگستر به هر دو سرای .

    فردوسی .

    داد و دهش
    از اتباع . عطا و بخشش . عدل و سخا:
    بفرمان یزدان پیروزگر
    بداد و دهش تنگ بسته کمر.

    فردوسی .

    دادجوئی
    عمل دادجو. دادخواهی .
    داددهی
    عمل دادده . عدل . عدالت . داد دادن .
    دادسرا
    پارکه . اداره مدعی العموم . محل کار دادستان و دادیاران و بازپرسان . و آن سه باشد: 1- دادسرای شهرستان ; دادسرایی که در معیت دادگاههای شهرستان کار کند و دارای دادستان و بازپرس است . 2- دادسرای استان ; دادسرایی که در معیت دادگاه استان بکار پردازد و دارای دادستان و دادیار است ولی بازپرس ندارد و بر دادسرای شهرستان نظارت کند. 3- دادسرای تمیز، دادسرایی که در معیت دیوان عالی تمیز (دیوان کشور) کارکند و فاقد بازپرس است اما دارای دادستان (دادستان کل کشور) و معاونینی است و بر همه دادسراهای کشور نظارت کند. دادسرای دیگری در تشکیلات عدلیه هست و آن دادسرای عالی انتظامی قضاة است که در معیت دادگاه عالی انتظامی قضاة بکار بپردازد و بتخلفات قضاة رسیدگی کند و دارای دادستان و معاونین است و منحصراً در مرکز کشور باشد.
    داد گستردن
    عدل کردن . عدالت ورزیدن . بعدل کوشیدن . دفع ظلم ظالم از مظلوم کردن:
    خداوند ما نوح فرخ نژاد
    که بر شهریاری بگسترد داد.

    ابوشکور.

    داد چیزی دادن
    اداکردن حق آن . بجای آوردن آن چنانکه باید:
    بشعر خواجه منم داد شاعری داده
    به جای خویش معانی از او و سرواده .

    خجسته .

    دادر
    برادر، اخ . برادر به لهجه مردم ماوراءالنهر. (برهان ). شقیق. (نصاب ):
    اندر آن وقت که تعلیم همی کرد مرا
    دادری چند کرت مدخل ماشااللّه .

    انوری .

    دادطلب
    دادخواه . مظلوم . (آنندراج ).
  • که داد از ظالم ستاند. دادستان .
  • دادگستری
    عمل دادگستر، عدل . دادگری:
    بقد و چهره هر آنکس که شاه خوبان شد
    جهان بگیرد اگر دادگستری داند.

    حافظ.

    دادخواست
    داد خواستن:
    جان نیارد هرگز از وی دادخواست
    داد مظلومان از اینسان میدهد.

    عطار.