دادران
راننده داد. عدالت ورزنده . عدل ورزنده . دادکننده:
یا رب تو هر چه بهتر و نیکوترش بده
این پادشاه عادل و سالار دادران .
سعدی .
دادقان
ده کوچکی است از دهستان تفرش بخش طرخوران شهرستان اراک . واقع در 15هزارگزی شمال طرخوران -دارای 40 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
دادمان
نام قریه ای از ناحیت براآن به اصفهان . (نزهةالقلوب مقاله سوم چ اروپا ص 51). (و شاید صحیح کلمه رادان باشد).رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ذیل رادان شود.
داد و ستان
داد و ستد:
نقد سخنت چو رایج افتاد
در داد و ستان آفرینش .
انوری .
دادراندر
نابرادری . برادر ناتنی . (شعوری ج 1 ورق 411).
دادقان سرا
دهی جزء دهستان حومه بخش لنگرود شهرستان لاهیجان واقع در 12هزارگزی جنوب لنگرود و در 4 هزارگزی بجارپس . جلگه ، معتدل ، مرطوب مالاریائی ، دارای 80 تن سکنه ، گیلکی و فارسی زبان . آب آن از شلمان رود، محصول آن برنج و چای ، شغل اهالی آنجا زراعت و راه آن مالرو است . (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
دادمرز
دهی جزء دهستان تفرش بخش طرخوران شهرستان اراک واقع در هزارگزی شمال خاور طرخوران . کوهستانی . سردسیر و دارای 132 نفر سکنه . آب آن از قنات . محصول آنجاغلات و بن شن شغل اهالی آن زراعت و گله داری و قالیچه بافی راه آن مالرو است . (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
داد و ستد
مخفف دادن و ستدن:
چو بستانی ببایدت داد
کز داد و ستد جهان شد آباد.
نظامی .
دادخواه شدن
در مقام دادخواهی برآمدن . در مقام عدالت جوئی برآمدن . ازکسی نزد کسی شکایت بردن . رافع قصه گشتن:
پیش خردمند شدم دادخواه
از تن خوشخوار گنهکار خویش
.
ناصرخسرو.
دادرس
رسنده داد. دادران . مجری عدالت . دادده . (آنندراج ).
در اصطلاح دادگستری ، قاضی ، قاضی محکمه . قاضی نشسته . (اِخ ) نام حکیمی بوده از شاگردان جمشید جم . (اِ) نام روز چهاردهم از ماههای ملکی . (آنندراج ).
دادمهر
نام صاحب جیش اصفهبد قارن بن شهریار از ملوک طبرستان . وی در جنگی که حسن بن زید با سلیمان بن عبداللّه میکرد و پیادگان و یاران اصفهبد قارن یاری سلیمان میدادند با گروهی دیگر بدست اصحاب حسن بن زید کشته شده است . (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار ج 1 ص 235).
دادخواهنده
دادخواه . عدالت جو. ج ، دادخواهندگان:
بگفتی که ای دادخواهندگان
بیزدان پناهید از بدگمان .
فردوسی .
دادرسی
عمل دادرس . قضاء.
محاکمه .
-دیوان دادرسی دارائی ; دیوان محاکمات مالیه .
دادکار
که کار وی عدالت باشد. که عدالت پیشه دارد:
که پاکست آن داور دادکار
که مربندگان را کند شهریار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
دادن
اسم مصدر آن دهش است . اعطاء. (ترجمان القرآن ). ایتاء. (ترجمان القرآن ). مقابل ِ گرفتن . در اختیار کسی گذاردن بدون برگرداندن . تسلیم کسی کردن چیزی را. ارزانی داشتن چیزی بکسی . منح . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). اکاحة. مقاواة. مشن . امداش . تمزیج . رفد. انالة. نالة نال . نیل . تفصیع. تهیث . همر. مهاتاة. شکد.(منتهی الارب ). بذل . (تاج المصادر). تشکید. تلزئة. تسویم . تسویغ. اصراب . سمرجة. اطهاف . (منتهی الارب ). عطاء. (تاج المصادر). معاطاة. تنویل . میح . میاحة. امتیاح . (منتهی الارب ). امظاء. (تاج المصادر):
یا نرجسی و بهاری
بده مرا یک باری .
ابونواس .
داد و ستدی
منسوب به داد و ستد. قبض و اقباضی . تصرفی . بده بستانی: سایر سرکارات خرج ارقام مناصب و ملازمت و احکام تیولات و همه سالجات و تنخواه براتی و انعام و سیورغالات و معافیات و غیره وجوهات داد و ستدی دفتر را ثبت مینمودند. (تذکرةالملوک چ دبیرسیاقی ص 18).
دادخواهی
عمل دادخواه . تظلم . شکوه . رفع قصه . برداشت قصه . گزارش . ظلامه .مظلمه . تظلم و شکایت مظلوم ازظالم و درخواست دفع ظلم . (ناظم الاطباء):
از آن دادخواهی هراسان شده
بر او دانش آموزی آسان شده .
نظامی .
داد رسیدن
عدل ورزیدن . داد کردن: مفسدان فساد میکنند بداد نمیرسد بعلت آنکه خود بخویشتن مشغول است و درمانده . (تاریخ بیهقی ص 417 چ ادیب ).