جستجو

جارح
برّنده . (اقرب الموارد) (آنندراج ).
  • کسی که عدالت شاهد را بشکند. باطل کننده عدالت شاهد. (منتهی الارب ). کسی که عدالت گواه را رد کند و شهادت او را نامقبول گرداند.
  • سرزنش کننده . عیب کننده : جرحوه بانیاب و اَضراس ; شتموه و عابوه .
  • کاسب . (اقرب الموارد).
  • جار کشیدن
    جار زدن . ندا کردن . بانگ کردن . آواز دادن مردم به امری . دردادن ندا. رجوع به جار شود.
    جاروبی
    (ملا...) از مردم ترک است که در نواحی بلخ میباشد، دیوانه و قمارباز و بی اعتبار است . از اوست این دو بیت :
    صد ره سرم بکوی تو گر خاک در شود
    کی شوق پای بوس تو از سر بدر شود
    ای شمع امشب از سر بالین من مرو
    یک شب چه شد بروی توام گر سحر شود.

    (ترجمه مجالس النفائس ص 166).

    جاروکشی
    رجوع به جاروب کشی شود.
    جارحه
    تانیث جارح . جراحت کننده . (آنندراج ).
  • اسب ماده . قولهم هذه الناقة و الاتان من جوارح المال ; یعنی جوان و بچه ده است .
  • اندامهای مردم که بدان کار کنند. (منتهی الارب ). دست . (نصاب الصبیان ). اندام . (السامی ) (دهار) (مهذب الاسماء): دستی که عمده تن است و عزیزترین جارحه است از جوارح چون مارگزیده و باقی تن به عَدوای علت آن تلف خواهد شد، معالجت آن جز قطع و ابانت نیست . (ترجمه تاریخ یمینی ص 162).
  • سگ. (ترجمان عادل مشهور به جرجانی ).
  • مرغ شکاری . (منتهی الارب ) (ترجمان عادل مشهور به جرجانی ) (مهذب الاسماء) (مقدمة الادب ).
  • جانور شکاری از مرغ و دد. ج ، جوارح .(منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). شکره که پرنده ای است .
  • جارگون
    چیزی است که آن را بفارسی بزباز و به عربی بسباسه خوانند، گویند پوست جوز است و بعضی گویند گل و شکوفه جوز (جوزبویا) باشد. (برهان ) (آنندراج ). نیز رجوع به دزی ج 1 ص 168 شود.
    جارو پارو
    جارو پارو کردن ، جارو پارو زدن ; کنایه از نظافت کردن و تمیز و مرتب کردن .
    جارو کشیدن
    رجوع به جاروب کشیدن شود.
    جازح
    دهنده : وانی له من تالد المال جازح . (اقرب الموارد). عطاکننده . بخشنده بی آنکه با کسی مشورت کند. (منتهی الارب ).
  • عطاء جازح ; دهش بزرگ.
  • کسی که پی کار خود رود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
  • جارختی
    چوب رختی .
    جاروت
    ابن بصال گوید: ابزاری است که زمین را با آن تسطیح کنند و بوسیله گاو بکار میرود و کشاورزان با آن سر و کار دارند. (دزی ج 1 ص 168).
    جار و مجرور
    ادات جر و مدخول آن را گویند.در نحو حروفی که مدخول خود را جر دهند جار و مدخول آنها را مجرور گویند و مجموع را جار و مجرور نامند.
    جارمی
    نسبتی است به جارم که دو بطن است در عرب . (منتهی الارب ).
    جاروتله
    رجوع به جار شود.
    جارونرمه
    قسمی جارو از گیاهی نرم برای گرفتن گرد از کالای خانه .
    جازر
    شتر کشتنی . (ناظم الاطباء).
    جارمینی
    محمدبن علی . از علمامیباشد. او راست : الاشارات و التنبیهات در علم معانی . وی بسال 729 ه' .ق . درگذشت . (قاموس الاعلام ترکی ).
    جار و جنجال
    سر و صدا. فریاد. نزاع و کشمکش . داد و بیداد: جار و جنجال میکنند. جار و جنجال نکنید.
    جازری
    منسوب به جازره است که قریه ای است از اعمال نهروان در عراق. (الانساب سمعانی ).
    جاردونقره
    نام یکی از امیران لشکر اَبَقاکه به سیستان حمله کردند و در تاریخ سیستان (ص 450) «دلغره » ضبط شده ، لیکن مرحوم بهار در ذیل همان صفحه بنقل از احیاء الملوک (ص ب 38) ملک حسین سیستانی «جادونقره » ضبط کرده است . (تاریخ سیستان چ بهار ص 405).