جستجو

تاربه
تارب . رجوع به تارب شود.
تار تنیدن
تار گستردن . کشیدن تار. پهن کردن و گستردن تار:
آن توئی آن زخم بر خود میزنی
بر خود آن دم تار لعنت می تنی .

مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 35).

تار زدن
نواختن تار. نواختن یکی از آلات موسیقی . رجوع به تارشود.
  • در تداول عوام فروختن را گویند.
  • تارزن
    نوازنده تار. نوازنده یکی از آلات موسیقی . رجوع به تار شود.
    تارعنکبوتی
    قسمی آفت پنبه .
    تارنتز
    خطه ای در فرانسه واقع در قسمت علیای دره «ایزر» دارای معادن فراوان .
    تار و مار
    پراکنده و ازهم پاشیده و زیروزبرشده . و ناچیز و نابود گردیده . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). بسیار پریشان باشد. (برهان ). پراکنده و دربدر و نابود. (فرهنگ نظام ). زیر و زبر. (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). زیر و زبر. درهم و برهم و پریشان و پراکنده . (بهار عجم ). این دو لفظ مترادفانند مثل «ترت و مرت » یعنی ناچیز و معدوم شده . (فرهنگ خطی نسخه کتابخانه مولف ).ترت و مرت . تند و خوند هجند. (حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ). شذرمذر. شغربغر. پرت و پلا. ترت و پرت . پریشان . متفرق. مضمحل . داغون . ولو. پاچیده . پخش و پلا. تباه و تبست . با لفظ کردن و شدن مستعمل است:
    آن مال و نعمتش همه گردید ترت و مرت
    آن خیل و آن حشم همه گشتند تار و مار.

    خجسته .

    تارفام
    کدر. تیره رنگ. تارگون . بی زدودگی:
    همچو این تاریکرویان ، روی من
    تیره بود و تارفام و بی صقال .

    ناصرخسرو.

    تارکی
    شهری است در روسیه (ماوراء قفقاز، ایالت داغستان ) نزدیک خلیج «تارکی » (دریای خزر) که 4000 تن سکنه دارد و شغل مردم پرورش کرم ابریشم است .
    تارنته
    تارانتوم . تارانت . رجوع به تارانت (شهر) شود. مولف قاموس الاعلام ترکی آرد: نام شهر و اسکله ایست در جنوب ایتالیا در کنار خلیجی موسوم بهمین اسم . عده نفوسش به 27500 تن بالغ گردد. این شهر در جزیره ای بنا شده است و به وسیله دو پل سنگی با ساحل مربوط میشود. یک رصیف بسیار زیبا، یک قلعه ، یک کاخ قدیمی و یک کلیسای پر نقش و نگار و بیمارستان نظامی دارد. صنایعش ترقی نموده ، صید ماهی و صدفهای گوناگون دارد، و از شهرهای بسیار قدیمی میباشد، دسته ای از کریتی های قدیم در تحت ریاست تاراس نامی بدین مکان مهاجرت گزیده و بنای این شهر را گذارده اند و این شهر در آن ازمنه عرصه وقایع بسیار گردیده ومسقط راس بعض حکما بوده است . رجوع به تارانت شود.
    تارون
    تاران . (فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا). تیره و تاریک . (برهان ) (فرهنگ نظام ). تاره . تاری . تارین . تار و تاریک . (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی ).
    تارژلی
    بیونانی «تارژلیا» . از اعیاد باستانی مردم آتن که به احترام «آپولن » رب النوع نور و صنایع و پیش گویی در روم و یونان در ماه «تارژلیون » (اواخر ماه مه و اوایل ماه ژوئن ) برگزار می گردید. این مراسم بوسیله «آرکونت » شخص اول جمهوری یونان اداره می شد. رجوع به تمدن قدیم تالیف فوستل دو کولانژ ترجمه نصراللّه فلسفی ص 469 و لاروس بزرگ شود.
    تارقلی
    دهی جزء بخش سراسکند شهرستان تبریز است که در 12هزارگزی باختر سراسکند و 13هزارگزی خطآهن میانه به مراغه واقع است . کوهستانی و معتدل است و 270 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و رودخانه و محصول آن غلات و حبوبات . شغل اهالی زراعت و گله داری است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
    تارنگ
    تازنگ. تاژنگ. رجوع به تازنگ شود.
    تارونت پرت
    موضعی در ارمنستان : فوستوس بیزانسی مورخ ارمنستان راجع به «سان سان » پادشاه اشکانی صفحات آن طرف قفقاز می نویسد که در قرن پنجم م . او به خسرو دوم پادشاه ارمنستان پسر تیرداد که مذهب عیسوی را پذیرفته بود حمله کرد... سپاهی بزرگ تشکیل داده بطرف رود «کور» حرکت کرد و در صفحات ارمنستان بپراکند... اینها به قتل و غارت پرداخته و تا شهر کوچک «ساداقا» پیش رفته به «گندسک » (بایدگنزک باشد) حد آذرباداکاد (باید مقصود آذربایجان باشد) رسیدند، بعد در جایی جمع شدند زیرا اردوی بزرگی در دشت آرارات زدند. خسرو همینکه از نزدیک شدن «سان سان » پادشاه «ماسارت ها» آگاه شد فرار کرده به جنگل «تارونت پرت » که در صفحه «کتا» است رفت ... (ایران باستان ج 3 صص 2615 - 2616).
    تارک
    کله سر. (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ). فرق سر. (برهان ) (فرهنگ نظام ) (غیاث اللغات ). میان سر آدمی . (برهان ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). میانه سر که مفرقاست . (شرفنامه منیری ). تصغیر تار است که بمعنی میان سر است . (غیاث اللغات ). تار. (برهان ) (شرفنامه منیری ) (آنندراج ). ترنگ. چکاد. کاج . هپاک . تویل . سکاد.چکاه . چکاده . سبکاد. سیکاد. فرق: مفرق; تار سر که فرقجای موی سر است . (منتهی الارب ). علاوه ; تارک و سر مردم مادام که بر گردن باشد. (منتهی الارب ):
    که باز شانه کند همچو باد سنبل را
    به نیش و چنگل خونریز تارک عصفور.

    (منسوب به رودکی ).

    تارکینی
    شهر باستانی «اِتروری » ، تارکی نیوس قدیم . رجوع به همین نام شود.
    تارن مع غارونه
    مولف قاموس الاعلام ترکی این نام را بجای «تارن اِ گارن » ضبط کرده است . رجوع به تارن اِ گارن شود.
    تارونه
    غلاف شکوفه نخل است که هنوز نشکفته و از آن خوشه برنیامده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج ). غلاف شکوفه درخت خرما که هنوز نشکفته و خوشه برنیامده . (فرهنگ نظام ).
  • بعضی پوست غلاف و شکوفه و کرونر آنرا که کافورالنخل و دقیقالنخل و گشن نامند و هر سه را دانسته اند. (انجمن آرا) (آنندراج ).
  • بعضی خوشه شکوفه آنرا [ نخل را ] که طلع نامند، دانند. (انجمن آرا) (آنندراج ). بهترین آن دانه خوشبوی ماخوذ از نر آنست و مقوی دماغ و قلب و روح است ، عرق آن مکرر خورده شده است و آنرا غنچه خرما و کاردوالی نیز گویند و به عربی کفری خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج ). در شیراز عرق تارونه فراوان است . (فرهنگ نظام ).
  • تارس
    مرد باسپر. (آنندراج ) (منتهی الارب ).