جستجو

بی نماز شدن
تارک الصلوة شدن .
  • خون دیدن . سر شستن . عذر دیدن . عذر شدن . حایض گشتن . (یادداشت مولف ). قاعده شدن زن . حیض . محیض . (ترجمان القرآن ). محاض . اقراء. (تاج المصادر بیهقی ). درتداول عامه ، گرفتار عادت ماهانه شدن (در مورد زنان )و گاه برای تحقیر یا مسخره کردن مردان به آنان نیز گفته شود. (از فرهنگ عامیانه جمالزاده ):
    در چادر سپهر شود زهره بی نماز
    تیغ ترا که دید بوقت برهنگی .

    نجیب جرفاذقانی .

  • بین الحاجبین
    بین دو ابرو. میان دو ابرو:
    کز بهاء طلعتش چون آفتاب
    میدرخشد نور بین الحاجبین .

    سعدی .

    بینباردن
    انباردن . انباشتن . انبار کردن . رجوع به انباردن شود.
    بی نشاطی
    کسالت . رخوت . سستی: ...کسلانی و بی نشاطی و فرامشتکاری و کندفهمی تولد کند. (ذخیره خوارزمشاهی ).
    بی نفع
    (از: بی + نفع) بدون سود. بی فایده . بی بهره:
    نفع و ضر و خیر و شر از کار و بار مردمست
    پس تو چون بی نفعو خیری ، بل همه شری و ضر؟

    ناصرخسرو.

    بی نمازی
    حالت بی نماز. نماز نگزاردن . ترک صلوة.
  • کنایه از حیض آمدن زنان باشد. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (غیاث ) (سروری )(رشیدی ). حیض و دشتان . (ناظم الاطباء). عادت ماهانه زن . (فرهنگ عامیانه جمالزاده ). قاعدگی زن . عادت . (فرهنگ فارسی معین ). حال حیض . مقابل پاکی . ناپاکی . مقابل طُهْر. حیضة. محیض . (یادداشت مولف ):
    ز مردی تو چنان شرم داشتند سباع
    که شرزه دید چو خرگوش بی نمازی زن .

    شرف شفروه .

  • بین الحرمین
    میان دو حرم .
  • (اِخ ) بازاری میان مسجد شاه و مسجد جامع طهران .
  • بینباشتن
    انباشتن . انباردن . رجوع به انباشتن شود.
    بی نشان
    (از: بی + نشان ) بی علامت . (ناظم الاطباء). لایوصف . (یادداشت مولف ). بی نشانه . گم . بدون وجه مشخص . بی صفت . فاقد خصوصیاتی شناخت را. بی علائم شناسائی:
    بدین بی نشان راغ و کوه بلند
    کده ساختید از نهیب گزند.

    فردوسی .

    بی نقاب
    (از: بی + نقاب ) بی حجاب . بی برقع. بی روبند:
    چون روی تو بی نقاب گردد
    آفاق جمال برنتابد.

    خاقانی .

    بی نمک
    (از: بی + نمک ) بدون نمک . (ناظم الاطباء). طعامی که نمک ندارد یا نمک کم دارد. (یادداشت مولف ). آنچه نمک ندارد:
    بر خوان این جهان زده انگشت بر نمک
    ناخورده دست شسته از این بی نمک ابا.

    خاقانی .

    بی نمکی
    حالت و چگونگی بی نمک . فاقد نمک بودن .
    -امثال :
    نه به آن شوری شوری نه به این بی نمکی .
  • بی مزگی . ویری . (یادداشت مولف ). بی مزگی . (ناظم الاطباء). شیتی . بی مزه بودن .
  • کنایه از بی لطفی شکل یا حرکات شخص . مقابل ملاحت و نمکینی . بدوضعی و بدریختی . (ناظم الاطباء):
    نمک دیگ خواجگی جود است
    نه بخیلی و خشم و بی نمکی .

    انوری .

  • بینونت
    (از بینونة عربی ) جدائی و مفارقت . (غیاث ) (ناظم الاطباء). تباین . ابانت . بین . مباینت . ناسازگاری . ناسازواری . دوگانگی . (یادداشت مولف ).
  • جداشدن . بریدن . (یادداشت مولف ). رجوع به بینونة شود.
  • بینی دراز
    نوعی ماهی با بینی طویل که به ترکی اوزون برون گویند. ماهی دریایی بزرگی که فرنگیان استورژن گویند و از آن خاویار گیرند و انواع آن در دریای خزر فراوان است . (ناظم الاطباء). تاس ماهی . ماهی خاویار. نوعی سگماهی .
    بی نمکی کردن
    کنایه از بی وفائی . و بی مزگی و بی وضعی کردن باشد. (از آنندراج ) (برهان ):
    ز بس که بی نمکی کرد با من این ایام
    در آب دیده گریان گداختم چو نمک .

    (شرفنامه منیری ).

    بینونی
    بروایتی منسوب است به قریه ای از قراء بصره که آن را بینون خوانند و بگمان من بعید نیست که منسوب به بینون یا بینونةباشد، که ابوعبداللّه بینونی بصری بدان منسوب است . (ازمعجم البلدان ). و نیز رجوع به انساب سمعانی میشود.
    بینی دره
    منخر و سوراخ بینی .(ناظم الاطباء). نای بینی و پرده بینی و منخر. (آنندراج ): القبع; بانگ بینی دره اسب . (یادداشت مولف ).
    بیواز کردن
    اجابت کردن:
    بامید رفتم بدرگاه او
    امید مرا جمله بیواز کرد.

    بهرامی (از فرهنگ اسدی ).

    بی وجدان
    (از: بی + وجدان عربی ) در تداول فارسی زبانان به معنی بی انصاف و بی مروت بکار رود. رجوع به وجدان شود.
    بی نمود
    (از: بی + نمود) بی تجلی . بی نمایش . بی نمایانی . ناپدید. آنکه نمایش نداشته باشد. (ناظم الاطباء).