جستجو

بینی ور
نقابی که میپوشاند بینی را. (ناظم الاطباء).
بیوباشتن
اوباریدن . بلع کردن .اوباردن . اوباشتن . رجوع به اوباشتن شود:
بجستی و نخجیر را بیدرنگ
همانگه بیوباشتی چون نهنگ.

اسدی .

بیوراسف
بیوراسب . رجوع به بیوراسب شود. برقی روایت کند از آن جمله که عجم در آن غلو کرده اند از وصف بیوراسف یکی آن است که گفته اند که بیوراسف زمین قاسانی را بازگردانید. (تاریخ قم ص 75). و دیگر از وصف بیوراسف که عجم در او غلو کرده اند آن است که عجم می گویند که فریدون بیوراسف را در ریسمان بست . او ریسمان را بکشید و با ریسمان بگریخت . افریدون در پی او برفت . او را یافت بموضعی که امروز برابر قم است و معدن نمک است .... و غایت او نمک شده و در معدن نمک گشته و نمک قم و حوالی از آنجاست . (تاریخ قم ص 75). و رجوع به ترجمه محاسن اصفهان ص 86، 87 ، فارسنامه ابن البلخی ص 11، 34 ، 35 ، مافروخی ص 40، 41، تاریخ کرد ص 115 و تاریخ گزیده ص 87 شود.
بی نواخانه
فقیرخانه . خانه بینوایان .
  • خانه ای که در آن قوت و خوردنی نباشد:
    بخور چند روزی و بردار نیز
    چه جویی بدین بی نواخانه چیز؟

    فردوسی .

  • بی نیازی
    توانگری . بتازیش غنا خوانند. (شرفنامه منیری ). استغناء و توانگری . (ناظم الاطباء). عدم احتیاج . رفع احتیاج : غنوة، غنیان ; بی نیازی . (منتهی الارب ). غناء. غنی . مغناة. استغناء. (از یادداشت مولف ):
    نهفته جز این نیز دارم بسی
    مرا بی نیازی ست از هر کسی .

    فردوسی .

    بینیه
    دهی از دهستان ارنگه بخش کرج شهرستان تهران است . و 185 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
    بی نوایی
    حالت و چگونگی بی نوا. بی سرانجامی . (ناظم الاطباء). بی سامانی . (آنندراج ).
  • بی غذایی . کمی آزوقه . بی قوتی . تنگدستی: سوری رفت تا مثال دهد علوفات بتمامی ساختن چنانکه هیچ بی نوایی نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 45). گفت ... آن یکی بسیارخوار بوده ست طاقت بی نوایی نداشت بسختی هلاک شد. (گلستان ).
  • گدائی . (ناظم الاطباء). فقر. افلاس . (ناظم الاطباء). ناداری . محرومیت:
    هر آنکس که باشد ترا زیردست
    مفرمای در بی نوایی نشست .

    فردوسی .

  • بی نیازی دادن
    توانگر کردن کسی را. غیرمحتاج کردن او را:
    ترا بی نیازی دهم در جهان
    گشاده کنم گنجهای جهان .

    فردوسی .

    بی نی یو
    نوعی نای انبان دارای دو نای . رجوع به بینی شود.
    بیوبوشا
    بلغت زند و پازند خیار بادرنگ را گویند. (انجمن آرا).
    بیوراه
    دهی است از دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر است و دارای 202 تن سکنه است . (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
    بینی استه
    استه بینی . استخوان بینی . استخوان مخصوص بینی و آن استخوانیست زوج در فوق و قدام و جوف بینی واقع و متمم آن است و دارای دو سطح و چهار کنار است . (جواهرالتشریح میرزا علی ص 81). رجوع به بینی شود.
    بیوبیو
    رودی بطول حدود 370هزار گز که از کوههای آند در قسمت مرکزی شیلی سرچشمه گیرد و بجانب شمال غربی جاری میشود و به اقیانوس کبیر میریزد. (از دائرة المعارف فارسی ).
    بیوربروک
    لقب ویلیام مکسول ایتکن (اولین بارون ). (1879 م .) سیاستمدار و روزنامه دار انگلیسی ، اصلاً کانادائی بوده و پیش از رفتن به انگلستان ثروت هنگفتی گرد آورد. از 1917م . روزنامه های او (دیلی اکسپرس ، سندی اکسپرس و ایونینگ ستاندارد) نظریات امپریالیستی او را با حرارت بسیار منتشر کرده اند. در دولت زمان جنگ چرچیل بر سر کار بود (1940 - 1945 م .). (از دائرة المعارف فارسی ).
    بی نور
    (از: بی + نور) بی فروغ . (آنندراج ). بدون روشنی . (ناظم الاطباء). که نور ندارد:
    بسوزد بدوزد دل و دست دانا
    به بی خیر خارش به بی نور نارش .

    ناصرخسرو.

    بینی افشاندن
    بینی فشاندن . بینی گرفتن . بینی پاک کردن . تمخط. فین کردن .(منتهی الارب ). امتخاط. انخاط و نخط. (منتهی الارب ).
    بی نوری
    حالت و چگونگی بی نور. تاریکی . تاری . ظلمت . خموشی .
  • بی بصیرتی . بی معرفتی:
    پی تقلید رفتن از کوریست
    در هر کس زدن ز بی نوریست .

    اوحدی .

  • بینی بند
    نوعی از نقاب زنان . (آنندراج ). نقاب و چیزی که بر روی بینی بندند مانند زنان تازی . (ناظم الاطباء). فدام . (یادداشت مولف ). لفام . (مجمل اللغة): لبز; بینی بند بربستن . اللغم ; بینی بند بربستن . (منتهی الارب ).
    بینی پاک کردن
    بینی افشاندن . بینی گرفتن . آب بینی خود را بدستمال و غیره زدودن . امتخاط. تمخط. مخط. (تاج المصادر بیهقی ).
    -امثال :
    بینی پاک کن پس حدیث ما کن . (از اسرارالتوحید).
    بی وارث
    (از: بی + وارث عربی ) آنکه ارث بر ندارد.
  • کسی که اولاد نداشته باشد تا میراث وی را برند. (ناظم الاطباء).
  • بی مالک و بی صاحب . (ناظم الاطباء).