آخورسالار
رجوع به آخرسالار شود: و پانصد استر با ده مرد آخورسالار همیشه غله او به استراباد و دامغان بردندی برای فروختن . (تاریخ طبرستان ).
یکی کهتری نامبردار بود
که بر آخور شاه سالار بود.
فردوسی .
آداش
آتاش . سمی ّ. همنام:
گر کار بنامستی از آداشی عمّر
فرزند تو با عمّر بودستی هموار.
ناصرخسرو.
آدم
گندم گون . سیاه گونه . سیه چرده . اَسْمَر.
و در آهو، سفیدی که خطهای خاکی رنگدارد. اشتر سفید. ج ، اُدْم ، اُدْمان .
آخسمه
آخمسه . اَخْسمه . اَخْمسه . شرابی که از ذرت و جو یا برنج و ارزن کنند. بوزه . و اقسما معرب آن است .
آداک
آدَک . اَداک . خشکی میان آب . آبخو. آبخوست . جزیره .
آدم آبی
مردم آبی ، و آن وجود اساطیری و بی اصل است و دریا را مردمی نیست .
آدمیرال
در انگلیسی بمعنی امیرالبحر است . این کلمه از امیر یا امیرالبحر عربی گرفته شده و مرادف آن در زبان فرانسه آمیرال باشد.
آخورک
رجوع به آخرک و آخره شود.
آدم پیرا
مصوٍّر. نامی از نامهای خدای تعالی .
(نف مرکب ) مرشد کامل و مکمل . (برهان ).
آدمیزاد
زاده آدم . انسان . مردم . بشر: یکی را شنیدم از پیران که مریدی را همی گفت ای پسر چندان که تعلق خاطر آدمیزاد بروزی است اگر... (گلستان ).
که هامون و دریا و کوه و فلک
پری وآدمیزاد و دیو و ملک
همه هرچه هستند از آن کمترند
که با هستیش نام هستی برند.
سعدی .
آخورگاه
آخورگه . آخُر:
ابلق ایام در آخورگهش
زاویه فخر و تفاخرگهش .
امیرخسرو دهلوی .
آدب
بمیهمانی خواننده . میزبان .
آدمخوار
در تداول عوام به معنی آدمیخوار.
آدمیزاده
آدمیزاد:
گر سفله بمال و جاه از آزاده به است
سگ نیز بصید از آدمیزاده به است .
سعدی .