جستجو

آخر
دیگر. دگر. دیگری . یکی ازدو چیز یا دو کس . غیر. مونث : اُخْری . ج ، آخَرین .
آخر سنگین
آخورِ سنگین . آخری که در آن کاه و علف نباشد.
  • جایی که در آن حاصل و نفعی نبود. (از برهان ). مقابل آخر چرب:
    رخش ترا بر آخر سنگین روزگار
    برگ و گیا نه و خر تو عنبرین چرا.

    خاقانی .

  • آجرپز
    فخاری . که آجر سازد.
    آجودان
    اَجودان . صاحب منصبی معلوم در نظام . نایب .
    آحاب
    اَحاب . رجوع به اَخاب شود.
    آخران
    دو پستان شتر که پیوسته بهم است ، در دنبال قادمان .
    آخر شدن
    بپایان رسیدن . برسیدن . سر آمدن . بانجام رسیدن:
    روز هجران و شب فرقت یار آخرشد
    زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد.

    حافظ.

    آخرک
    آخُرِ خُرد.
  • (اِ مرکب ) ترقوه . چنبر گردن . آخُره:
    تیغ تو تیز نیست که شد خنک توسنی (کذا)
    درخورد او بگردن خصم آخرک بود.

    امیرخسرو.

  • آخشیگ
    رجوع به آخشیج شود.
    آخیز
    قالب خشت . مهره دیوار. رهص . باخز.
    آدرم
    نمدزین . آدرمه . آترمه . ادرمه . آشرمه:
    مرد را آکنده از گرد سواران چشم و گوش
    اسب را آغشته اندر خون مردم آدرم .

    مختاری غزنوی .

    آدم شناس
    در تداول عامه ، آدمی شناس . آنکه اخلاق و سریرت مردم از قیافه و طرز رفتار و گفتار آنان شناسد.
    آخر کار
    انتها و عاقبت و نهایت امر. آخرالامر.
    آخشیگان
    ج ِ آخشیگ.
    آخیزگر
    رهاص . دیوارزن . مهره زن (مراد از مهره هر یک از طبقات گلین است که در چینه ای برهم نهند).
    آدرنج
    رجوع به اَدرنج و اُشکز شود.
    آدمک
    لعبت اطفال که غالباًاز چوب سازند.
  • شکل آدمی که نقش کنند.
  • آخرکانک
    نام شهری بدهستان مازندران و نسبت بدان آخری باشد. (فیروزآبادی ). و از آنجاست اسماعیل بن احمد و عباس بن احمدبن فضل . رجوع به آخُر شود.
    آخمسه
    آخمشه . رجوع به آخسمه شود.
    آخیسه
    پیش آهنگ گله گوسفند.
  • سنگ میل که بر سر فرسنگها نهند نشانه را.