گدوک کندوان
نام محلی کنار راه طهران به چالوس میان گچ سر و دونا در 124300گزی تهران .
گذارش
گذشتن .
ترک دادن . گذرانیدن . (برهان ).
گذر آب
جای گذشتن آب .(آنندراج ). معبر. ره آب . سوراخی که آب از آن گذرد.
گذرگاه آب
فرکن . جائی که آب عبور میکند چون جوی آب و مسیل . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). سوراخ آب . معبر. آب راهه . رجوع به گذرگاه شود.
گدایلو
دهی است از دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر، در 36هزارگزی شمال کلیبر و 4500گزی ارابه رو اصلاندوز به لاریجان . کوهستانی معتدل مایل به گرمی مالاریائی و سکنه آن 8 تن می باشد. آب آن از رودخانه و چشمه . محصول آن غلات ، برنج و پنبه . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی فرش و گلیم بافی است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گدوک مشکنبر
نام محلی کنار راه تبریز و اهر میان گولچه و قره قپه در 49200گزی تبریز.
گذار کردن
عبور کردن . گذشتن . رد شدن:
بگفتند کای پهلو نامدار
نشاید از این جای کردن گذار.
فردوسی .
گذر آوردن
گذشتن . رد شدن . عبور کردن:
یا فلک آنجا گذر آورده بود
سبزه به بیجاده گرو کرده بود.
نظامی .
گذر گرفتن
راه بستن . سد کردن جلو راه کسی . مانع عبور شدن:
چو از مشرق او [ خورشید ] سوی مغرب رسد
ز مشرق شب تیره سر برکشد
نگیرند مر یکدگر را گذر
نباشد از این یک روش راست تر.
فردوسی .
گدوگانلو
دهی است از دهستان اوغاز بخش باجگیران شهرستان قوچان ، 45هزارگزی جنوب باختری باجگیران و 3هزارگزی جنوب راه مالرو عمومی باجگیران به بی بهره . کوهستانی ، سردسیر وسکنه آن 181 تن است . آب آن از قنات تامین میشود. محصولات آن غلات و میوجات است . شغل اهالی زراعت و مالداری و صنایع دستی آنان قالیچه ، گلیم و جوراب بافی است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گذار گرفتن
از راهی عبور کردن . راهی را در پیش گرفتن:
بسان جان عدو عکس غوطه زد در زخم
بر آب چشمه تیغت اگر گذار گرفت .
ظهوری (از آنندراج ).
گذرا
گذرنده : ما ریگ ته جوئیم شما آب گذرا.
موقت . زودگذر. بی اعتبار.
گذرگه
مخفف گذرگاه . معبر. راه عبور. جای گذشتن:
کاین نیست مستقر خردمندان
بلک این گذرگهی است بر او بگذر.
ناصرخسرو.
گذرنامه
جواز. (مهذب الاسماء). جواز از بهر آمدن و رفتن . (صحاح الفرس ). مکتوبی باشد که در راهها بنمایند. (فرهنگ اوبهی ). جواز، نوشته ای که مسافران را دهند تا از گذربانان و راه داران و امثال آنها کسی مانعایشان نشود. (برهان ). نوشته ای که مسافران را دهند تا کسی از گذربانان و راهداران مزاحم مال و متاع او نشود.... و این از عالم دستک باشد که متعارف هندوستان است . (آنندراج ). فرهنگستان این کلمه را بمعنی «تذکره »، نوشته ای که برای مسافرت به اشخاص داده میشود
گرفته است . (حاشیه برهان قاطع چ معین ). خط رخصت و دستوری . (فرهنگ رشیدی ). پته . گذرنامه ها اکنون به چند قسم است : 1- گذرنامه های سیاسی که مخصوص مامورین سیاسی دول است . 2- گذرنامه های زیارتی که مخصوص مسافرینی است که به عراق و مکه معظمه و مدینه طیبه میروند. 3- گذرنامه های دانشجویی که مخصوص محصلینی است که برای تحصیل به کشورهای خارجی میروند. 4- گذرنامه های معمولی یا عادی که به اشخاص مختلف دهند. 5- گذرنامه خدمت به کارمندان دولت دهند که برای مطالعه به کشورهای خارجه مسافرت نمایند. این نوع گذرنامه مجانی و اعتبار آن برای مدت خدمت است ، وپس از مراجعت در مرز یا فرودگاه تهران از آنها گرفته میشود. نوشته ای است که برای گذشتن و مسافرت از شهربانی یا اداره دیگری به کسی داده میشود:
همه دیانت و دین جوی و نیک خواهی کن
که سوی خلد برین باشدت گذرنامه .
شهید بلخی .
گده گان بیدشک
ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت ، 60000گزی جنوب خاوری مسکون ، جنوب راه مالرو مسکون به کروک . سکنه آن 10 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
گذارندگی
عمل گذاشتن . نهادن . وضع کردن .
گذراندن
عبور دادن . رد کردن:
گر ایدون که فرمان دهد شهریار
سپه بگذرانم کنم کارزار.
فردوسی .
گذرنده
عبورکننده . عابر: رجل و فرس صمصام ; مرد گذرنده در عزیمت . صَمَم ;صُماصِم ; گذرنده در عزیمت . هاجس ; در دل گذرنده . هالع; شترمرغ رمنده و گذرنده . (منتهی الارب ):
ای با عدوی ما گذرنده به کوی ما
ای ماه روی ، شرم نداری ز روی ما.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 172).
گذارنده
آنکه از چیزی و جایی درگذرد. عبورکننده:
یکی جادوی بود نامش سنوه
گذارنده راه و نهفته پژوه .
دقیقی .