گچی دلی
دهی از بلوکات دشتستان ناحیه برازجان ، شش فرسخ شرقی قصبه برازجان است در کوه گبکان . (فارسنامه ناصری ص 207).
گداختن
آب کردن . ذوب کردن . حل کردن میعان فلزی یا برف و یخ بوسیله حرارت . مَیع. تَمَیٌّع: فِتنَه ;گداختن و در آتش انداختن سیم و زر جهت امتحان . اصطهار; گداختن چیزی را. صَهر; گداختن چیزی را. صَلج ; گداختن سیم را. جَمل ; گداختن پیه را. اجمال ; گداختن پیه را. اجتمال ; گداختن پیه را. هم ًّ; گداختن پیه را. (منتهی الارب ). حَم ّ; گداختن پیه . گداختن دنبه . (تاج المصادر بیهقی ). انمیاع ; گداختن روغن . سَبک ; گداختن سیم . (دهار). گداختن سیم و جز آن و از آن چیزی ساختن .(تاج المصادر بیهقی ). مَهَمًّه ، هَم ّ; گداختن بیماری اندام کسی را و لاغر کردن . (منتهی الارب ):
ای نگارین ز تو رهیت گسست
دلش را گو ببخس و گو بگداز.
آغاجی .
گدارو
گداروی . گدامنش . گداصفت:
گر گدا گشتم گدارو کی شوم
ور لباسم کهنه گردد من نوم .
مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 452).
گچی قلعه سی
دهی از دهستان گوی آغاج بخش شاهین دژ شهرستان مراغه ، 35000گزی جنوب خاوری شاهین دژ و 3هزارگزی جنوب راه ارابه رو شاهین دژ به تکاب . کوهستانی معتدل سالم و سکنه آن 185 تن .آب آن از چشمه . محصول آن غلات ، کرچک ، نخود و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گداروی
گدامنش . گداصفت . گدارو:
اسکاف گه بروی گداروی پیر خنگ
بی سنگ غر زنی که سرت باد زیر سنگ.
سوزنی .
گچی کاغی
دهی از دهستان کلیبر بخش شهرستان اهر، 23هزارگزی جنوب کلیبر و 5هزارگزی راه شوسه اهر به کلیبر. کوهستانی ، معتدل و سکنه آن 198 تن . آب آن از رودخانه کلیبر و چشمه . محصول آن غلات . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی گلیم بافی است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
گداخته
ذوب شده . گدازیده:
زآن عقیقین مئی که هرکه بدید
از عقیق گداخته نشناخت
هر دو یک گوهرند لیک بطبع
این بیفسرد وآن دگر بگداخت .
رودکی .
گداره
بالاخانه تابستانی . (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ). و آن را پردار، فردار و فرداره نیز گویند. (جهانگیری ).
تخته هایی باشد که بام خانه رابدان تخته پوشانند. (برهان ) (آنندراج ) (جهانگیری ).
گداصفت
پست فطرت . خسیس . لئیم . رجوع به گدا شود.
گچین بالا
دهی است از دهستان خمیر بخش مرکزی شهرستان بندرعباس ، 80000گزی باختر بندرعباس ، سر راه فرعی خمیر به بندرعباس . جلگه ، گرمسیری و سکنه آن 835 تن . آب آن از چاه . محصول آن خرما و شغل اهالی زراعت است . راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
گداخته شدن
ذوب شدن . آب شدن . حل شدن : نحول ; گداخته شدن تن . (مجمل اللغه ). حرض ; گداخته شدن . (دهار). گداخته شدن از اندوه یا از عیش . (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان القرآن ). انهمام ; گداخته شدن . (تاج المصادر بیهقی ). گداخته شدن پیه و جز آن . انصهار; گداخته شدن . (منتهی الارب ). شُفوف ; گداخته شدن تن . (تاج المصادر بیهقی ). ذوب ، ذوبان ; گداخته شدن . (تاج المصادر بیهقی ). اِمزِهلال ; گداخته شدن برف . و مقلوب ازمهلال است . هیع; گداخته شدن ارزیز. مَعّ; گداخته شدن . اصهیرار; گداخته شدن . (منتهی الارب ): من نیز چندان بگریستم که آن حال که بروی من بود از اشک چشم من گداخته شد. (قصص الانبیاء ص 70).
گداصفتی
صفت گدا داشتن . خوی و عادت گدا داشتن . پست فطرت بودن:
غلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند.
حافظ.
گچین پائین
دهی است از دهستان خمیر بخش مرکزی شهرستان بندرعباس ، 8000گزی بندرعباس ، سر راه فرعی خمیر بندرعباس . جلگه ، گرمسیر و سکنه آن 502تن است . آب آن از چاه و باران و شغل اهالی زراعت است . راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
گدازا
درخور گداختن . آنچه به کار گدازش آید. گدازنده .
گداصورت
پست فطرت . لئیم . خسیس . کسی که خود را بظاهر بی چیز نشان دهد:
بس گداصورت ِ همت عالی
جیبش از نقد امانی خالی .
جامی .
گدازادگی
گدازاده بودن .
مجازاً پستی . لئامت . خست .