جستجو

گدابازی
امساک در خرج . خست نمودن . به قدر ضرورت خرج نکردن : گدابازی درآوردن . گدابازی کردن .
گدارخمیان
ده کوچکی است از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز، 15هزارگزی جنوب باختری قلعه زراس . سکنه آن 35 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
گدازش
عمل گداختن . ذوبان (مهذب الاسماء): و علت ذیابیطس و دق و گدازش تن تولد کند. (ذخیره خوارزمشاهی ). و علت ذبول را به پارسی گدازش گویند و کاهش نیز گویند. (ذخیره خوارزمشاهی ). و بسیار باشد که خداوند گدازش و کاهش را که به تازی ذبول گویند اجابت طبع صفرایی باشد. (ذخیره خوارزمشاهی ).
گدامنشی
عمل گدامنش .
گداباشی
سرگدا. رئیس گدایان . شغلی بود در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه برای ریاست گدایان .
گدارسرخ
ده کوچکی از دهستان دلفارد بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت ، 44000گزی جنوب خاوری سارودئیه ، سر راه مالرو جیرفت به ساردوئیه . سکنه آن 5 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
گدازشگر
آنکه گدازد هر چیزی را. ریخته گر:
تقدیر پی کاهش اجزای وجودش
اکسیر فنا داد گدازشگر غم را.

عرفی (از آنندراج ).

گدانه آق انجیک
از طوایف ترکمن ساکن خاک ایران است .
گداپیشه
پست فطرت . خسیس . لئیم:
وگر دست همت بداری ز کار
گداپیشه خوانندت و سخت خوار .

سعدی (بوستان ).

گدارسیاه
دهی از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند، 32هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. کوهستانی و معتدل و سکنه آن 3 تن . آب آن از چشمه و قنات . محصول آن غلات . شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گدازگر
نام صنفی که در معادن مس استخراج مس کنند. سباک .
گدا و گدر
ازآن گدا. گداطبع:
چون پدر و مادر خرسر بُدند
ترسا مولا و گدا و گدر
گوید کز نسبت سامانیم
سامان ترسا بده باشد مگر.

سوزنی .

گداجلنبر
گدای بی سروپا. بی چیز. آسمان جل . بی سروپا.
گدارشاه
دهی است از دهستان جهانگیری بخش مسجدسلیمان اهواز، 50هزارگزی شمال مسجدسلیمان ، کنار راه شوسه مسجدسلیمان به لالی . کوهستانی ، گرمسیر مالاریائی و سکنه آن 55 تن . آب آن از کارون . محصول آن غلات . شغل اهالی زراعت و کارگری شرکت نفت می باشد. چاه نفت دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
گدازندگی
عمل گدازنده .
گداهمت
کسی که همت او مانند گدایان باشد. پست و دون . پست همت:
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یارب چه گداهمت و بیگانه نهادیم .

حافظ.

گدوک شاه
موضعی به مازندران قرب سوادکوه . (سفرنامه مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 42).
گذارده
نهاده شده . وضعشده . قرارداده شده .
گذرگاه
ممر. (دهار). معبر. جای گذر. جای عبور. راه و جای گذر و عبور از دریا. (آنندراج ).مسیر. منفذ. مجری . خِیاط. (منتهی الارب ):
جایی که گذرگاه دل مجنون است
آنجا دوهزار نیزه بالا خون است .

(منسوب به رودکی ).

گدایاد
خانه زیرین . شعوری شعری مغلوط به شاهد این معنی آورده . رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 293 شود.