کاردوانک
تنیده عنکبوت . نسج عنکبوت (در تداول عوام ).
کارد بزرگ
شَفَره . (دهار) (منتهی الارب ). ساطور. کارد کلان .
کار دشوار
کار سخت . عمل مشکل . امرٌ عُضال . (منتهی الارب ). فَظیع. (دهار). کَلوف . ضَرّاء. کوفان ، کُوٍّفان . (منتهی الارب ).
کارد و چنگال
کارد با چنگال غذاخوری . مجموعه کاردها و چنگالها که برای صرف غذا به کار برند. رجوع به «کارد» و رجوع به «چنگال » شود.
کارراش
نام سه تن از نقاشان ایتالیائی متولد در «بولونی »: لوئی (1555 - 1619)، اوگوستن (1557 - 1602)، انیبال که کثیرالاولاد و دالان «فارنز» را نقاشی کرد.
کارزار کردن
جنگ کردن : کارزار نمودن یا قَفن . تَعَصوُد. اِقتِتال . تَقاتُل . عَیهَلَه . عَوهَلَه . غَیثَمَه . مُعارَکَه . عِراک . عُلعول . مَعمَعَه . (منتهی الارب ). جِهاد. لَقیَة. (دهار). مُقاتَلَه . تَطریف . تَواطُح: موبد موبدان گفت ... خود بجنگ ترک توجه کن که هیچ دشمن بدتر از ترک نیست یا خود برو یا سپاه بفرست با سپهسالاری جلد و مبارز تا با وی کارزار کند. ملک هرمز گفت احسنت نیکو گفتی . (ترجمه طبری بلعمی ).
بکن جهد آن تا شوی مردمی
مکن با خدای جهان کارزار.
ناصرخسرو.
کارد به استخوان رسیدن
کنایه از تنگ آمدن و قریب بهلاک شدن . (غیاث ). بستوه آمدن . جان بلب آمدن . بجان آمدن . کار بجان رسیدن:
کارستمت بجان رسیده ست
وین کارد به استخوان رسیده ست .
اخسیکتی .
کارد قصابی
کاردی که قصابان به کار برند. کارد گوشت کوب .
کاردوچی
ژیوزوئه . شاعر و منتقد ایتالیائی متولد در «وال دی کاستلو» (1835 - 1907 م .). وی بضد رومانتیسم به عکس العمل برخاست و برای مکتب تازه ای هّم ِ خود را مصروف ساخت ، از این جهت در ادبیات جدید ایتالیا تاثیری عظیم کرد و به سال 1906 برنده جایزه نوبل گردید.
کارران
وکیل . (ترجمان القرآن ) (مهذب الاسماء). وزیرو پیشکار و وکیل . (آنندراج ). کارگزار و پیشکار. (ناظم الاطباء). مصلحت گذار. (شعوری ج 2 ص 351):
یکی کارران بود سلطان را
مسلم مر او راست دیوان را.
میرنظمی (از شعوری ).
کارزارگاه
جنگگاه . (آنندراج ). میدان جنگ و نبرد. (ناظم الاطباء): من مثال دادم تا شراعی زدند در میان کارزارگاه ، آنجا فرودآمدم تا اقتدا بمن کنند و بکوشند تا خللی نیفتد، نکردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 554).
کارد تیز
کارد برا. لَخز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
کاردوخاس
از صاحب منصبان در عهد کوروش بروایت گزنفون . این نام از کوه کاردوخ یا کردها ماخوذ است . (از ایران باستان ،چ 1 ص 352).
کار راندن
سوق کار. انجام دادن آن . اداره کردن شغل .
کارزاری
منسوب به کارزار. راجع بجنگ.
جنگی . جنگجو. معارک (اعم از انسان یا حیوان ):پس هزار سوار بگزید (سلیمان ) هر کدام مبارزتر و دلیرتر و کارزاری تر بود گفت شما بیائید تا با من برویم ،ایشان اجابت کردند و برفتند. (ترجمه طبری بلعمی ).
همان کارزاری سواران جنگ
بتن همچو پیل و بزور نهنگ.
فردوسی .
کاردتیزکن
آلتی که برای تیز کردن کارد و چاقو بکار رود .