جستجو

کارامل
ماده ای که در حرارتهای زیاد از ساکاروز یا قند متعارفی به دست می آید. (گیاه شناسی ثابتی ص 118). قند سوخته .
کار بازافتادن
انفساخ . (لغت ابوالفضل بیهقی ).
کار بر کسی تنگ گرفتن
اجحاف . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). تعضیل . اجحار. (تاج المصادربیهقی ). تزنئه .
کار آب
کاراب . شراب خوردن . (جهانگیری ). شراب بافراط خوردن . (برهان ). شراب خوردن ، از مصطلحات . (غیاث ). کنایه از شراب خوردن:
چون زتو کس برنخورد، باری بر کار آب
خدمت خسرو گزین تا تو ز خود برخوری .

سنائی .

کارآمده
لایق. مجرب . ورزیده .
-به کارآمده ;: او زنی داشت سخت به کارآمده و پارسا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 107). این آزادمرد [ عبدالملک مستوفی ] مردی دبیر است و مقبول القول و به کارآمده . (ایضاً ص 200). گفت [ مسعود ] غازی مردی راست است و به کارآمده ، و در این وقت وی را گناهی نبود. (ایضاً ص 234). آنچه از آن به کارآمده تر و نادره تر بود... (ایضاً ص 114). امیر ماضی ... وی را [ حصیری را ] سخت نیکو و عزیز داشتی ... و امروز ما را به کارآمده تر یادگاریست . (ایضاً ص 209).
کاربازدارنده
ربیثة. (منتهی الارب ). ج ، ربائث . ربیثی . (منتهی الارب ). کسی که مانع کار میشود. مانع. (المنجد).
کار بر هم زدن
خراب کردن کار. (آنندراج ):
دریاب که زد کار جهانی همه بر هم
چشم تو و عذرش همه این است که مستم .

خواجه جمال الدین (از آنندراج ).

کار آب کردن
کنایه از شراب خوردن .
کارآموز
کسی که مشغول آموختن کار است . این کلمه بجای «استاژیر» پذیرفته شده . (فرهنگستان ).
  • دانشمند و هوشیار و زیرک و بافراست ، و حاذق و مجرب و تجربه کرده . (ناظم الاطباء).
  • کارانزا
    نام شهری به اسپانیا که دارای چشمه های معدنی است . (الحلل السندسیه ، جزء اول ص 332).
    کار بازشدن
    روا شدن حاجت . (آنندراج ):
    ز عشق کار جهان باز میشود صائب
    خوشا کسی که توسل به این جناب گرفت .

    صائب .

    کار آب و گل
    کنایه از بنا نهادن و مرمت شکسته کردن . (آنندراج ):
    مدتی کارِ آب و گِل پرداخت
    وندر آن کوی ، خانه ای نو ساخت .

    امیرخسرو.

    کارآموزی
    دوره ای است که اشخاصی که وارد خدمت میشوند بی حقوق برای آشنا شدن بکار خدمت میکنند. این کلمه بجای «استاژ» پذیرفته شده . (فرهنگستان ).
    کارانس
    در زمان داریوش در کرسی هر ایالت ساخلوی برای حفظ امنیت ایالت مقرر بود. رئیس آن را نمیدانیم به زبان پارسی قدیم چه میگفتند ولی بعض نویسندگان رئیس قشون محلی را کارانس مینامیدند و باید صحیح باشد زیرا «کار» درپارسی قدیم بمعنی لشکر و مردم استعمال شده . (ایران باستان ،چ 1 ج 2 ص 1467).
    کار بازگذاشتن
    تسلیم کاری به کسی . محول کردن کار به کسی:
    کار خود گر به خدا بازگذاری حافظ
    ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی .

    حافظ.

    کار بزرگ
    خطب . (ترجمان القرآن ) (دهار). جلل . فری ّ. خطر.
    کار آراستن
    مجهز کردن . آماده کردن (رزم و مانند آن را):
    از آن پس بگفتند کای شهریار
    سوی رزم ترکان برآرای کار.

    فردوسی .

    کارآور
    کاردان:
    بشد دایه و خواند کارآوران
    مهندس تنی چند زیرک سران .

    (یوسف و زلیخا).

    کارانوس
    سردار مقدونی دردوره اسکندر. (ایران باستان ، ص 1684، 1706، 1711).
    کارباف
    رجوع به کاربافک شود.