جستجو

کارریر
اوژن . نقاش و متخصص چ سنگی فرانسوی متولد در «گورنای ». تصاویر پرمعنی و قوی الدلاله او روی پرده های نقاشی دودی رنگ نقش شده است . (1849 - 1906 م .).
کاردان فلک
کنایه از کوکب عطارد است و کواکب دیگر را نیز گفته اند، و مجموع را کاردانان فلک میگویند. (برهان ) (آنندراج ). و رجوع به عطارد شود.
کاردزن
آنکه کارد بکسی زند. چاقوکش: امروز به فر دولت پادشاه جهان افروز اگر در گوشه ای کاردزنی است کار زنی پیشه گرفته ست . (جهانگشای جوینی ).
کاردناس
شهر و بندر کوبا، دارای 37000 تن سکنه .
کاررا
ژان - لوئی . روزنامه نویس فرانسوی و عضو مجلس کنوانسیون ، متولد در «پونت ِ ویل » به سال 1742 م . وی با ژیرندون ها به سال 1793 با گیوتین کشته شد.
کارریرسورسن
کمون «سِن اِ اواز» بخش «ورسای »، دارای 5460 تن سکنه .
کاردساز
آنکه کارد سازد. چاقوساز.
کاردنک
اسم فارسی وج است . (فهرست مخزن الادویه ).
کار را بالا بردن
کار براه بردن . کار بساز کردن . (آنندراج ). کار چون زر ساختن:
چون غبارم جلوه بیباکی از جا برده است
خاکساری بین که کارم را چه بالا برده است .

میرزا جلال اسیر (ازآنندراج ).

کارریه
ژان باتیست . عضو مجلس کنوانسیون متولد در «پوله » (کانتال ) به سال 1756. وی در نانت که فرماندهی نوایادها را بعهده داشت ، شقاوتهای بسیار مرتکب گردید و به سال 1794 م . گردن زده شد.
کاردانی
حالت و چگونگی شخص کاردان . عمل کاردان . زیرکی و وقوف و عقل و فراست . (ناظم الاطباء). رجوع به کاردان شود: احمدبن عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی وکفایت یار نداشت . (تاریخ بیهقی ). این پادشاه او را بشناخته بکفایت کاردانی ، و شغل عرب و کفایت نیک و بدایشان بگردن او کرده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 596).
عجب داشتم از کاردانی و عقل شما که بحکم همسایگی تا این غایت از جانب ما التماس نکردید و آرزوئی نخواستید. (راحة الصدور راوندی ).
جهاندیده دستور فریادرس
گشاد از سر کاردانی نفس .

نظامی .

کاردسازی
عمل کاردساز.
  • (اِ مرکب ) دکان کاردساز.
  • کاردنه
    قریه ای است به شش فرسنگی بیشتر میانه شمال و مغرب شنبه است (در فارس ). (فارسنامه ناصری ). همان است که در فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 ص 179 بعنوان «کاردانه » آمده است .
    کاررار
    شهری از ایتالیا (توسکان ) نزدیک مدیترانه . سکنه 5000 تن . سنگهای مرمر سفیدش معروفیت تام دارد.
    کارد بر سر بردن
    بریدن سر.
    -کارد بر سر قلم بردن ; تراشیدن آن:
    قلم سرّ سلطان چه نیکو نهفت
    که تا کارد بر سر نبردش نگفت .

    سعدی (بوستان ).

    کار دست بسته
    کنایه از کار نمایان که از دست دیگران به آسانی برنیاید . (آنندراج ). کار مشکل که از دست دیگران به آسانی صورت نبندد. (غیاث ، از چراغ هدایت و بهار عجم ):
    نشد درست به هندوستان شکسته ما
    نماز بود درو کار دست بسته ما.

    محمد قلی سلیم (ازآنندراج ).

    کار راست کردن
    بسامان و روبه راه ساختن امور.آماده ساختن وسائل: بازگرد و کار راست کن تا بنزدیک سلطان روی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 165).
    کارزار
    میدان جنگ. (ناظم الاطباء).
  • جنگ و جدال . (جهانگیری ) (برهان ). جنگ و مقابله چرا که آن محل کثرت کار و حرکات مردم است . (غیاث ).
    بمعنی جنگ و در اصل مرکب از کار که بمعنی جنگ است و زار که افاده انبوهی کند مانند مرغزار و لاله زار یعنی انبوهی جنگ. (انجمن آرا). مجاهدة. جهاد. (زوزنی ). حَرب . (السامی فی الاسامی ). هَیجا. (السامی ) (دهار). وَقعَه . (السامی ). وَقیعَه . (مهذب الاسماء). (منتهی الارب ). وِغی . وِغا. قِتال . (السامی ). بَاس . (ترجمان القرآن ). مقاتله . کین . کینه . پیکار. آورد. پرخاش . فرخاش . رزم . ناورد. نبرد. کالیجار. رجوع به اَبوکالِنجار شود:
    گزیده چهار توست بدو در مهانهان (کذا)
    هما را به آخشیج هما را به کارزار.

    رودکی .

  • کارد برکشیدن
    برکشیدن کارد یا شمشیر و جز آن . سَل ّ.
    کار دستی
    عمل یدی . کاری که با دست کنند.
  • (اِ مرکب ) نام ماده ای از مواد درسی در آموزشگاهها که دانش آموزان را بیشتر با قسمتهای عملی و صناعی آشنا میسازد.