جستجو

مادرزاد
مادرزاده . همشیره یا برادر از بطن یک مادر، یعنی هم شکم . (آنندراج ). برادر یا خواهری که از شکم یک مادر زاییده شده اند. هم شکم .
  • طبیعی و خلقی و جبلی . (ناظم الاطباء). مادرآورد. مادرآورده:
    خرد و مردمیش روزافزون
    فضل و آزادگیش مادرزاد.

    فرخی .

  • مادرمرده
    کسی که مادرش مرده باشد. کسی که در سوک مادرش غمگین و دل افسرده باشد:
    مرابگذار تا گریم بدین روز
    تو مادرمرده را شیون میاموز.

    نظامی .

    ماده تاریخ
    کلمه یا کلماتی که به حساب جمل مساوی تاریخ مطلوب برآید و آن کلمه یا کلمات بامعنی باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).عبارت از آن است که مجموع حروف بیت یا مصراع یا عبارتی به حساب ابجد با تاریخ واقعه ای تطبیق کند مثلاً:
    بهاءالحق والدین طاب مثواه
    امام سنت و شیخ جماعت ...
    به طاعت قرب ایزد می توان یافت
    قدم در نه گرت هست استطاعت
    بدین دستور تاریخ وفاتش
    برون آر از حروف «قرب طاعت » .
    که معادل 782 ه' . ق. است . (فرهنگ فارسی معین ).
    ماذران
    قلعه ای است در نزدیکی همدان و به قلعه نُسَیر معروف است ونسیربن دیسم فاتح آن بوده است . (از معجم البلدان ). و رجوع به همین کتاب چ اسدی ج 4 ص 380 و مادرانی شود.
    مادران
    رجوع به ماذران و مادرانی شود.
    مادرزاده
    مادرزاد. (آنندراج ). و رجوع به مادرزاد شود.
    مادرندر
    مادراندر. زن پدر. (از ناظم الاطباء). نامادری . مادندر. مایندر: مادر نسوخت مادرندر سوخت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادراندر و مادندر شود.
    ماده زای
    زنی که همه دختر زاید.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماده زاینده . مئناث .
    ماذرایا
    گویند قریه ای است بالای واسط از عمل فم الصلح مقابل نهرسابس و اکنون اکثر آن خراب است و منسوب به آنجاست حسین بن احمدبن رستم و گویند ابن احمدبن علی ابواحمد و نیز ابوعلی معروف به ابن زینور الماذرائی کاتبی از کاتبان طولونیه . (از معجم البلدان ). و رجوع به معجم البلدان شود.
    مادرانه
    منسوب به مادر. آمیخته با مهر و محبت:
    من از شفقت سپند مادرانه
    به دود صبحدم کردم روانه .

    نظامی .

    مادرزادی
    منسوب به مادرزاد. حالت و کیفیتی که در هنگام تولد وجود دارد. مقابل عارضی: اندر طفلی تری مادرزادی فزون باشد و اندر پیری تری مادرزادی سخت کم باشد. (ذخیره خوارزمشاهی ). و فربهی که مادرزادی باشد سردی و تری بر مزاج غلبه دارد.(ذخیره خوارزمشاهی ). و رجوع به مادرزادی شدن شود.
    مادروار
    مانند مادر. همچون مادر. و رجوع به مادر شود.
    ماده طبع
    زن صفت . مانند زن سست عهد و پیمان شکن . که طبع زنان دارد:
    نیک داند که فحل دورانم
    دلم از چرخ ماده طبع فگار.

    خاقانی .

    ماذروستان
    جایی است در طریق خراسان از بغداد بردو منزلی حلوان به طرف همدان و از اینجا تامرج القلعه یک منزل است . در این جا ایوان عظیمی مشاهده می شود و آثار بوستان ویرانی پیداست . (از معجم البلدان ).
    ماذریون
    دارویی است . برای استسقا و قی مجرب است . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 403). نام گیاهی داروئی . (ناظم الاطباء). درختی است شیردار بقدر درخت سماق و سه قسم . (حاشیه الابنیه چ بهمنیار ص 324): ماذریون را انواع است . و بهترین آن بود که برگش بزرگ و تنک بود و اما آنکه برگش خرد و ستبر بود یا تنک و دراز یا جعد بود بد باشد و قوتش چون قوت شبرم است بل قویتر از او.(از الابنیه چ مرحوم بهمنیار ص 324). و صمغ ماذریون فربیون است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
    وربدرویشی زکاتت داد باید یک درم
    طبع را از ناخوشی چون مار و ماذریون کنی .

    ناصرخسرو (دیوان ص 405).

    ماراسفند
    بر وزن و معنی ماراسپند است که نام روز بیست و نهم ماههای شمسی باشد. (برهان ). و رجوع به ماراسپند شود.
    مارتن
    کسی که تنش مثل مار باشد. (آنندراج ). آنکه تن و بدن وی مانند مار باشد. (ناظم الاطباء).
    ماردیده
    که مار را دیده و از آن ترسیده است . که از مار ترسد:
    ترسم ز رسن که ماردیده ام
    چه مار که اژدها گزیده ام .

    نظامی .

    مارش
    (اصطلاح نظامی ) راه رفتن سربازان با نظم و ترتیب .
  • سرودی حماسی که سربازان در موقعحرکت هم آهنگ با قدمها خوانند. (فرهنگ فارسی معین ).
  • ماذل
    مرد سست و آنکه بترک چیزی راضی و خوش باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).