جستجو

عیاضی
منسوب است به عیاض ، و او جدی است جاهلی . ابوبکر محمدبن احمد انصاری عیاضی که از فضلا و فقهای سمرقند بود به وی منسوب است . (از اللباب فی تهذیب الانساب ).
عیام
روز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نهار. گویند: سرنا العیام کله ; یعنی همه روز را حرکت کردیم . (از اقرب الموارد).
عیب داشتن
معیوب بودن . ناقص بودن . دارای نقصان بودن: امیرگفت این اندیشیده ام و نیک است ، اما یک عیب بزرگ دارد... باد در سر کند. (تاریخ بیهقی ص 264). صفت این خانه چنانکه هست از من پرس که عیبی ندارد. (گلستان ).
-امثال :
اگر عیب داشت می لنگید .
  • بد دانستن . عیب کردن . عیب شمردن:
    تا بِتْوانی برآور از خصم دمار
    چون جنگ ندانی آشتی عیب مدار.

    سعدی .

  • عیب نمایی
    نمایاندن عیب . نشان دادن عیب:
    عیب نمایی مکن آیینه وار
    تا نشوی از نفسی عیب دار.

    نظامی .

    عیاط
    باردار نگردیدن ناقه و زن سالها، بی آنکه نازا و عاقر باشد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). عَیط. رجوع به عیط شود.
  • (اِ) بانگ و فریاد و غوغا و زاری . (ناظم الاطباء). جلبة و صیاح . (اقرب الموارد).
  • عیامی
    ج ِ عَیمان . (اقرب الموارد). رجوع به عیمان شود.
  • ج ِ عَیمی . (اقرب الموارد). رجوع به عیمی شود.
  • عیب آمدن
    نقص و آهو متوجه شدن . منسوب به عیب و نقص گشتن:
    عیب ناید بر عنب چون بود پاک و خوب و خوش
    گرچه از سرگین برون آید همی تاک عنب .

    ناصرخسرو.

    عیب دان
    عیب داننده . آنکه عیب مردم شناسد. (فرهنگ فارسی معین ):
    ما همه عیبیم چون یابد وصال
    عیب دان در بارگاه غیب دان .

    عطار.

    عیب نمودن
    نشان دادن عیب . نمایاندن نقص و عیب .
  • عیب کردن . ایراد گرفتن:
    سوزنی گر نکشد سرمه بینش در چشم
    نتوان عیب نمودن نفس عیسی را.

    صائب (از آنندراج ).

  • عیاف
    ننگ داشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
  • نپسندیدن شخص طعام یا شراب را و نخوردن و ننوشیدن آن . (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ).
  • ترک گفتن شخص آب را، در حالیکه تشنه باشد. (از اقرب الموارد). عَیف . عَیَفان . رجوع به عیف و عیفان شود.
  • عیان
    به چشم دیدن . (از اقرب الموارد). رویاروی چیزی را دیدن . (دهار). دیدن به چشم . (غیاث اللغات ). مُعاینه . رجوع به معاینه شود.
    عیب آوردن
    ظاهر کردن عیب .(آنندراج ). عیب گرفتن . آهو متوجه ساختن:
    تو عیب کسان هیچگونه مجوی
    که عیب آورد بر توبر عیبگوی .

    فردوسی .

    عیب سوز
    عیب سوزنده . ازبین برنده عیب . سوزنده نقص و عیب:
    خامشی او سخن دلفروز
    دوستی او هنر عیب سوز.

    نظامی .

    عیب نویس
    نویسنده عیب:
    جورپذیران عنایت گذار
    عیب نویسان شکایت شمار.

    نظامی .

    عیان آمدن
    آشکار شدن . هویدا گشتن:
    چندان بمان که ماه نو آید عیان ز شرق
    وز سوی غرب شمس تلالا برافکند.

    خاقانی .

    عیبات
    ج ِ عَیبة. (اقرب الموارد). رجوع به عیبة شود.
    عیب شمار
    عیب شمارنده . آنکه عیب ها و نقائص دیگران برمی شمارد:
    من که چنین عیب شمار توام
    در بد و نیک آینه دار توام .

    نظامی .

    عیاناً
    به عیان . بطور آشکار. آشکارا. به وضوح . بعین .
    عیبان
    نام کوهی است به یمن . (از معجم البلدان ).
    عیب شمردن
    عیب گرفتن . بد شمردن نقائص و بدیها:
    سعدی دلاوری و زبان آوری مکن
    تا عیب نشمرندبزرگان خرده دان .

    سعدی .