جستجو

خیوشان
نام شهریست از خراسان بنزدیک نیشابور. (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). اما این کلمه دگرگون شده خبوشان است . رجوع به خبوشان شود.
خیوط
ج ِ خیط. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خیوق
معرب خیوه که شهریست بخوارزم . (یادداشت بخط مولف ). رجوع به خیوه شود.
خیوقی
منسوب به خیوق. (یادداشت مولف ). از مردم خیوه . اهل خیوه . رجوع به خیوه شود.
خیول
ج ِ خیل . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خیل شود: بفرمود تا بزمگاه او بتعبیه خیول و تغشیه فیول بیاراستند. (ترجمه تاریخ یمینی ). فیول و خیول سلطان بهدم آن حصار و آن دیوار برجوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ). و در شب بکنار خیول تراکمه رسیدند. (جهانگشای جوینی ). بعد از سه سال در بازار میروم و خواجه را می بینم با خیل و خیول و نبال و جمال . (جهانگشای جوینی ).
خیوم
ترسیدن . خیم . خیمان . خیمومة. خیام .
  • مکر و حیله نمودن پس رجوع کردن بر آن . خیم . خیمان . خیمومة. خیام .
  • برداشتن پای . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خیم . خیمومة. خیمان . خیام .
  • خیوه چی
    دهی است از دهستان آتابای بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس ، واقعدر 15 هزارگزی جنوب باختری گنبدقابوس . دارای 360 تن سکنه . آب آن از رودخانه گرگان و محصول آن غلات دیمی و حبوبات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی زنان قالیچه بافی و راه مالرو است مردم آنجا چادر نشین اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
    خیهفعاء
    بچه سگ از گرگ ماده . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خیهفعی .
    خیهفعی
    بچه سگ از گرگ ماده . خیهفعاء. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
    خییل
    مصغر خال یعنی نقطه سیاه کوچک که بر اندام باشد و یا نشان کوچک . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
    خاتمه دادن
    پایان دادن امری را، به پایان رسانیدن .
    خارج خواندن
    خارج شدن خواننده از آهنگ موسیقی .
    خارخسک
    خاری باشد سه پهلو بهترین آن بستانی بود و آن را مغربیان حمص الامیر خوانند معتدل است و آن را در جای که کک بسیار باشد بیفشانند همه بمیرند. (آنندراج )(برهان قاطع). نام نباتی است که در خرابه ها و نزدیک آبها می روید شاخه های آن بر روی زمین پهن شود و خار آن چون بر پای پیل رود فریاد برآورد و در دواها بکاربرند. (انجمن آرای ناصری ). گیاهی است که دارای ساقه های دراز و چترهائی کم گل و دانه هائی است که برجستگیهای روی آن بصورت خارهای کوچک و منحنی در آمده و به لباس می چسبد. (گیاه شناسی حسین گل گلاب ص 236). بستیباج . شکوهنج . شکوهج .
  • تخمی است خاردار که بدواها بکار آید. (فهرست مخزن الادویه ) (بحر الجواهر). رجوع به خسک شود.
  • خَنجَک و آن خاری باشد سه پهلو از آهن که در روز جنگ برای مجروح شدن دست اسبان در میدان ریزند و چنانکه گفته اند:
    خسک در گذرگاه کین ریختند
    نقیبان خروشیدن انگیختند.

    (از آنندراج ).

  • خارشتر
    گیاهی است خاردار با گل های خوشه ای به رنگ سرخ یا سفید و برگ های کرکدار، عرق آن برای شستشوی کلیه مفید است .
    خارکن
    کننده خار. (شرفنامه منیری ). شخصی که پیوسته خار را از زمین بکند. (آنندراج ) (برهان قاطع). کسی که از زمین خار کند و بفروشد. حاطِب:
    چنین گفت با خارکن شهریار
    که از گوسفندش بدانی شمار.

    فردوسی .

    خاسی ء
    رانده شده ، دور داشته .
    خاشاک
    خاشه . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). ساق علف و چوب و ریزه های باریک و خار وخس با خاک آمیخته . (برهان قاطع). ریزه کاه با خاک بهم آمیخته و خاشه . (شرفنامه منیری ) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 369). قذاة، عَذَب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). عقاقیر. (السامی فی الاسامی ). آشغال:
    گفت با خرگوش خانه خان من
    خیز خاشاکت از او بیرون فکن .

    رودکی .

    خالکوبی
    عمل نقش زنی به وسیله سوزن بر پوست بدن .
    خرناس
    خرخر موجود خوابیده .
    خاصره
    استخوانی است مسطح و پهن و درشت که به دور خود پیچ خورده و شبیه به یک بال می باشد و آن استخوان با استخوان دیگر نظیر خود، استخوان خاجی لگن خاصره را می سازد.