جستجو

خداوکیلی
به راستی ، درحقیقت .
خرمدان
کیسه ای چرمین که درویشان و مسافران بر پهلو بندند و پول و اشیاء دیگر را در آن ریزند.
خطه
1 ـ پاره ای زمین . 2 ـ شهر بزرگ . 3 ـ ناحیه ، کشور. ج . خطط .
خدمتکار
خدمتگار. پرستار. نوکر. چاکر. بنده . چاکر اعم از کنیز و غلام . بلون . (از برهان قاطع). زوار. زواه . زاور. زواره .(از ناظم الاطباء). بنده . خادم . خدمتگر. گماشته . ملازم . (آنندراج ) (یادداشت بخط مولف ). تُوّثور. (از منتهی الارب ). ج ، خدمتکاران: خدمتکار چندان دار که نگریزد و آنرا که داری بسزاوار و نیکو که یک تن ساخته داری به که دو تن ناساخته . (از قابوسنامه ).
چنانکه این پادشاه را پیدا آرد و با وی گروهی مردم دررساند اعوان و خدمتکاران وی که فراخور وی باشند. (تاریخ بیهقی ). پادشاهان بزرگ آن فرمایند که ایشان را خوشتر آید و ترسد خدمتکاران ایشان را که اعتراض کنند. (تاریخ بیهقی ) . از جمله همه معتمدان و خدمتکاران اعتماد بر وی افتاد. (تاریخ بیهقی ). تاریخها دیده ام بسیار که پیش از من کرده اند پادشاهان گذشته را خدمتکاران ایشان . (تاریخ بیهقی ). دست وی را از شغل عرض کوتاه کرده ، او را نشاندند تا تضریب و فساد وی از ملک و خدمتکاران دور شود. (تاریخ بیهقی ). قرار گرفت که عبدالجبار پسر وزیر آنجا برسولی فرستاده آمد، با دانشمندی و خدمت کارانی که رسم است . (تاریخ بیهقی ). دوازده هزار کنیزک در سراهاء او بودند از سریه یا مطربه یا خدمتکار. (فارسنامه ابن بلخی ص 103). و هرکه از خدمتکاران خدمتی شایسته بواجب بکردی در حال او را نواخت و انعام فرمودندی بر قدر خدمت . (نوروزنامه خیام ). و سلطان سنجر را بگرفتند و همچنان با خویشتن می آوردند بر آیین سلطنت الا آنکه خدمتکاران از آن خویش نصب کردند. (مجمل التواریخ و القصص ). زینت ملوک خدمتکاران مهذب و چاکران کار دانند. (کلیله و دمنه ). از حقوق پادشاهان بر خدمتکاران گذارد حق نعمت است . (کلیله و دمنه ). با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قبادرا سعادت ذات ... و تربیت خدمتکاران ... حاصل است ، می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه ).
تا صبح دمد آمده با خدمتکاران
تا شام شود درشده با روزه گشایان .

سوزنی .

خرمنکوب
دستگاه یا ماشینی که غله را از پوست و ساقه جدا می کند.
خشکامار
پی جویی ، تفحص .
خطوه
گام ، قدم . ج . خطوات .
خدمه
ج خادم ؛ خدمتکار.
خشکانج
خشک اندام . لاغر. نزار. سخت نحیف . (یادداشت بخط مولف ):
تو چنین فربه و اکنده چرائی پدرت
هندوی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف .

لبیبی .

خطیئه
گناه ، خطا. ج . خطایا.
خفتانه
پوشش ، پالان .
خندوتند
1 ـ زیر و زبر.2 ـ تار و ـ مار، پراکنده .
خوش آیند
= خوشایند: مقبول ، دلپذیر، پسندیده .
خنزر پنزر
خِرت و پرت ، اجناس کم بها.
خوش حال
1 ـ شاد، شادمان ، بشاش .2 ـ کامران ،کامروا. 3 ـ نیکبخت ، سعادتمند .
خیریه
مؤنث خیری ؛ وابسته به خیر: امور خیریه (کارهایی که نفع و خیر همه در آن باشد).
خفیف العنان
کنایه از: چابکسوار.
خنزر پنزری
دست ـ فروش ، کسی که اجناس کم بهاء می فروشد.
خفیه
1 ـ پنهان شدن . 2 ـ پوشیدگی .
خیط شدن
بور شدن ، شرمنده گشتن .