خشتمال
آن که شغلش درست کردن خشت است ، خشت زن .
خشکه مقدس
آنکه اطاعت صرف از ظواهر شریعت کند. خشک مقدس . رجوع به خشک مقدس شود.
خرفهم
فهماندن به احمق ، تفهیم موضوع به بی خرد.
خاکروبه
گرد و خاشاک که از رُفتَن صحن و جا پیدا می آید. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). دم جاروب . مطلق فضول از خاک و خاشاک و غیره . آشغال . خُمامَه . (منتهی الارب ). سُباطَه . (منتهی الارب ) (دهار). سُفارَه . کُناسَه . قُمامَه . حُواقَه . کباء. (منتهی الارب ):
تا کند خاکروبه تو عبیر
جیب گردیده دامن نسرین .
ظهوری (از آنندراج ).
خرقه
1 ـ جامه ای که از تکه پارچه های گوناگون دوخته شود. 2 ـ جبه مخصوص درویشان . 3 ـ جسد، تن . 4 ـ خال . ج . خَرَق . ؛ ~تهی کردن کنایه از: مردن . ؛ ~درانداختن از خود بیرون شدن ، مجرد شدن .
خشک آخر
کنایه از: کسی که چیزی نداشته باشد.
خاکریز
ریزنده خاک . مرادف خاک انداز.
بمعنی اول سوراخ دیوار قلعه که برای دفع دشمنان سازند. (آنندراج ):
شد از برج تا خاکریز حصار
ز هندی چو گشتی بقیر استوار.
عبدالقادر تونی (از آنندراج ).
خرقه دوختن
1 ـ کسب اعتبار و آبرو کردن . 2 ـ ریا کردن ، تظاهر کردن .
خاکسار
بمعنی خاک مانند است چه سار بمعنی مانند هم آمده است . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (آنندراج ):
آنکه راه خلاف تو سپرد
اگر آبست خاکسار شود.
مسعودسعد.
خصیله
1 ـ قطعه گوشت پی دار، گوشتی که در آن عصب باشد؛ ج . خصیل : خصائل . 2 ـ دسته مو، موی درهم پیچیده .
خاکستر
رماد. فسرده ازصفات اوست . (آنندراج ). آنچه از هیزم و جز آن بعد سوخته شدن بماند. (شرفنامه منیری ). بهندش راکهه گویند. (شرفنامه منیری ). آنچه از آتش چوب بجای ماند پس از سوختن . نَرمه اَنگِشت پس از سوختن . رِمدِداء. اِرمِداء. رَماد. دِمن . دَمان . حُمَم . خَصیف . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). مهل . مخط. ضبح [ ض ِ / ض َ ] . بَوّ. ضابی . رَملاء، اَورَق. (منتهی الارب ). خَرِق. خاکستری که بجای میماند و صرف کنندگان آتش آن میروند. صِناء. صِنی . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ):
هر آن آتش که باشد سربسر دود
همان بهتر که خاکستر شود زود.
(ویس و رامین ).
خاکسترنشین
کسی که در خاکستر نشیند فقر را.
(اصطلاح تصوف ) یکی از اعمال صوفیان .
خاکستری
برنگ خاکستر. رنگ سربی . رنگ سنجابی . اَقتَم . (اقرب الموارد). رَمادی ّ. اَشهَب . شهباء. عَوهَق. (تاج العروس ).
ختمخالی
خال خالی ، راه راه ، دارای لکه های غیر از رنگ اصلی متن .
خطرناک
مهلک . پرخطر. هولناک . مخوف . (ناظم الاطباء). خوفناک . (آنندراج ):
دریغ آن شد که در نقش خطرناک
مقابل میشود رخ با رخ خاک .
نظامی .
خاکشیر
خاکشو. خاکشی . خوب گلان . خُبًّه . خَفَبج . شفترک . رجوع به خاکشور و خاکشی در این لغت نامه شود. خاکشیر گیاهی است خرد و از نباتات کروسیفر ، بوته آن بلند و در حدود نیم متر میباشد. دارای ساقه مستقیمی است که شاخه های فرعی از آن منشعب شده و برگهایش شبیه برگ ترب است و گلهای ریز زردش دور هم جمع شده دسته های متعدد تشکیل میدهد. میوه آن هم شبیه بمیوه ترب است یعنی غلافی است که دانه های تخمش در آن قرار گرفته و همین تخم خاکشیر است که بنام خاکشیر معروف است و در طب ایرانی مصرف میشود. (از فرهنگ روستائی یا دائرة المعارف فلاحتی تقی بهرامی ص 485 و 486).
خاکشیرمزاج
سازگار. موافق شونده با هر پیش آمد. خاکشی مزاج .