جستجو

خیمات
ج ِ خیمه . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خیمه به صحرا زدن
خیمه به صحرا بردن .
خیمه گاه
سراپرده جای . جایی که خیمه ها زنند. مِخْیَم . (یادداشت مولف ) (آنندراج ).
  • صحرا. (ناظم الاطباء).
  • (اِخ ) محلی است در کربلاء. (یادداشت مولف ).
  • خیلان
    گمان بردن چیزی را. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خیل و خَیل . خیلة. خَیلة خال . مخیلة. مخالة. خیلولة. رجوع به این مترادفات شود.
    خیمان
    ترسیدن .
  • بددلی کردن .
  • مکر و حیله نمودن پس رجوع کردن بر آن .
  • برداشتن پا. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خیم ، خیوم ، خیمومة، خیام در تمام معانی شود.
  • خیمه بی در
    کنایه از فلک . کنایه از آسمان:
    بی زاد مشو برون و مفلس
    زین خیمه بی در مدور.

    ناصرخسرو.

    خیمه گستردن
    خیمه زدن . چادر برپا کردن . نصب چادر کردن . (یادداشت مولف ).
    خیوانی
    منسوب به خیوان بن زید است . (از انساب سمعانی ).
    خیل البحر
    اسب آبی . (یادداشت مولف ): دخلت فی النهر فقلت لابی بکربن یعقوب ماهذه الدواب فقال هی خیل البحر خرجت ترعی فی البر و هی اغلظ من الخیل و لها اعراف و اذناب و رووسها کرووس الخیل ارجلها کارجل الفیلة و رایت هذه الخیل مرة اخری . (از ابن بطوطه ).
    خیم چشم
    قی چشم .ریم چشم . کثافت دور چشم برنشسته . (یادداشت مولف ).
    خیمه پشمین
    خیمه ای که از پشم سازند، خباء. (یادداشت مولف ).
    خیمه گه
    خیمه گاه .
    خیو افکندن
    تف انداختن . بزق. بسق. بصق. (یادداشت مولف ).
    خیل باش
    فرمانده لشکر .
    چه خوش گفت بکتاش با خیل باش
    چو دشمن خراشیدی ایمن مباش .

    سعدی (گلستان ).

    خیمشاه
    غم . اندوه . (ناظم الاطباء).
    خیمه چهارستون
    کنایه از عالم عناصر ستون . کنایه از عالم چهارعنصر:
    نگاه کن که درین خیمه چهارستون
    چو خسروان ز چه معنی تو کامران شده ای .

    ناصرخسرو.

    خیمه ماه
    کنایه از هاله ماه . (لغت محلی شوشتر نسخه خطی ).
    خیو انداختن
    تف انداختن . خیو افکندن . بزق. بسق. بصق. (یادداشت مولف ).
    خیل بان
    حافظ خیل و اسب . (یادداشت مولف ).
    خیمع
    زن زناکار. زن فاجر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).