خیزران مثجر
بیدانبوب دار. (منتهی الارب ). رجوع به ثجر شود.
خیر و سلامت
نیکویی و تندرستی .
این تعبیر در مقام خداحافظی بکار رود:
ای آنکه بتقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت .
حافظ.
خیره رای
مستبد. یک دنده . لجوج . (یادداشت مولف ). مستبد بالرای: جوانی معجب خیره رای سرکش و سبک پای . (گلستان ).
نشاید چنین خیره رای و تباه
که بدنامی آرد در ایوان شاه .
سعدی (بوستان ).
خیره گردیدن
حیران گشتن . پریشان خاطر شدن . خیره شدن . متحیر شدن . بشگفت و تحیر افتادن:
درنگر تا طیره گردد سروبن
برگذر تا خیره گردد نسترن .
سعدی .
خیری وند
یکی از طوایف پشتکوه از ایلات کرد ایران است . (یادداشت مولف ). رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص 70 شود.
خیر و شر
نیک و بد. خوب و بد. بد و نابد. بهنجار و نابهنجار.
خیره رایی
استبداد. لجاجت:
چهار است آهوی شه آشکار
که شه را نباشد بترزین چهار
یکی خیره رایی دگر بددلی
سوم زفتی و چارمین کاهلی .
اسدی .
خیز
خیزنده . برخیزنده . (ناظم الاطباء). بلندشونده . این لفظ در حالت ترکیب بدو وجه مستعمل میشود یکی آنکه جزء اول حال از ذات او باشد چون سبکخیز و دیگر آنکه بمعنی مکانی بود که حال وذی حال از آن پیدا شود چون دشت عاشقخیز. (آنندراج ).
-
آب خیز ; مکانی که در آن می توان با حفر قنات زود به آب رسید. بسیار آب .
-بادخیز ; محلی که باد در آن زیاد می وزد.
-بارخیز ; محل پرمحصول .
- اهرم .
-پگاه خیز ; سحرخیز.
-تب خیز; محلی که در آن تب و نوبه بسیار است .
-حاصل خیز ; سرزمینی که زراعت آن خوب میشود.
-دیرخیز ; مقابل زودخیز. تنبل . کاهل .
-زودخیز ; سحرخیز:
بفرمود تا خازن زودخیز
کند پیل بالا بر او گنج ریز.
نظامی .
خیزرانی
منسوب بخیزران . (از انساب سمعانی ):
و آن جسم لطیف خیزرانی
درخورد شکنجه نیست دانی .
نظامی .
خیر و شر کردن
نوعی فال با خطوط چند بر زمین یا دیوار یا کاغذ کشیدن و سپس خط اولی را خیر و دومی را شر گفتن که اگر آخرین خط خیر باشد فال نیک و اگر شر باشد فال بد است . (یادداشت مولف ).
خیره رفتن چشم
چشم را نیم بازکرده راه رفتن .
بی پروا و بی ملاحظه حرکت کردن . (ناظم الاطباء). خیره شدن چشم .
خیره گفتن
بیهوده گفتن . گزافه گویی کردن . گزاف گفتن . نابهنجار سخن گفتن:
نرفتی جز بغفلت روزگارش
نبد جز خیره گفتن هیچ کارش .
نظامی .
خیزآب
دهی است از دهستان حمزه نو بخش خمین شهرستان محلات . واقع در 17 هزارگزی شمال خمین ودارای 205 تن سکنه . آب آن از قنات و محصول آن غلات وبنشن و پنبه و چغندرقند و انگور، شغل اهالی زراعت وقالیچه بافی و راه مالرو است ولی از طریق میشی جان می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
خیزری
نوعی از رفتار با تبختر که در آن تفکک اعضاء باشد. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خیر و عافیت
خیر. عافیت . برکت و عافیت . (ناظم الاطباء).
خیره رو
بی حیا. بی شرم . (از آنندراج ). رجوع به خیره روی شود.
خیزقة
="line-height: 25px;">
متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی خیزقة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.
برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.