حولیات
ج ِ حولی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
ج ِ حولیة. بقصائدی گفته میشود که در نظم و تهذیب و تنقیح و اظهار آن یک سال گذشته باشد. (از اقرب الموارد).
-حولیات زهیر ; بهمین معنی گفته می شود. (از اقرب الموارد). قصائد زهیربن ابی سلمی را حولیات نامند چه گویند او بچهار ماه قصیده ای میگفت و بچهار ماه در تنقیح و تهذیب آن رنج میبرد و چهار ماه دیگر آنرا بعلماء قبیله خود عرضه میکرد و نیز گویند او به یک ماه قصیده ای میساخت و یازده ماه به تهذیب و تنقیح آن میپرداخت . (یادداشت مرحوم دهخدا).
حوض آب
آبگیر. آبدان .
حوض آب و حوض ماهی . کنایه از برج حوت که برج دوازدهم فلک است . (برهان ) (آنندراج ). آسمان . (برهان ).
حوض ترسا
حوضی باشد که انگور در آن شیره کنند. حوضی را گویند که در آن انگور بریزند و لگد کنند تا شیره آن برآید. (برهان ). حوضی باشد که ترسایان برای شراب در آن انگور افشرند. (غیاث ):
گفتم پسندد داورم کز فیض عقلی بگذرم
حیض عروس رز خورم در حوض ترسا داشته .
خاقانی .
حویجاء
حاجت . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ما فیه حویجاء ولالویجاء;اَی حاجة. (مهذب الاسماء). رجوع به حوجاء شود.
راه مخالف پیچیده : خذ حویجاء من الارض ; اَی طریقاً مخالفاً ملتویا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
حویذ
احوذی . به معنی مرد سبک فهم و تیزخاطر و نیک کارگذار که هرکار بر وی آسان گردد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). السریع فی کل ما اخذ فیه . (اقرب الموارد).
نرم و سبک راننده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
حوضخانه
زیرزمین و در آن حوضی برای سکونت تابستان . خانه تابستانی که در آن حوض باشد و بیشتر با فواره . (یادداشت مرحوم دهخدا).
حوشام
(بمعنی عجله ) یکی از سلاطین اروم که پیش از آنکه بر بنی اسرائیل پادشاهی مقرر شود سلطنت داشت . (قاموس کتاب مقدس ).
حوض کتی
دهی است از دهستان چلندر بخش مرکزی شهرستان نوشهر، ناحیه ای است واقع در دشت ، مرطوب و مالاریائی . و دارای 110 تن سکنه میباشد. از رودخانه محلی مشروب میشود. محصولاتش برنج . اهالی به کشاورزی و صید ماهی و تهیه ذغال گذران میکنند. یک باب دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
حویزاء
ذخیره ای که از یاران دیگر پنهان دارند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ).
حوشب
خرگوش .
گوساله . روباه نر. ستور تهیگاه درآمده و برآمده ، از لغات اضداد است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). شکال گاه دست و پای ستور. (منتهی الارب ). شکالگاه . (السامی فی الاسامی ) (آنندراج ). استخوانی که در جانب درونی سم باشد میان عصب و وظیف یا استخوان خرد مانند سلاما که میان سر ساق و سم اسب است و یا استخوان پیوند سردست . جماعت و گروه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بزرگشکم . ج ، حواشب . (مهذب الاسماء).
حوض کرسی
مکانی که در آن زغال افروزند و بالای آن کرسی فرش کرده در ایام زمستان نشینند. (آنندراج ):
آب عشرت آب جو دارد که در فصلی چنین
تا بگردون میشود در حوض کرسی غوطه خوار.
اشرف (از آنندراج ).
حومسیس
لاغر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). مهزول . (متن اللغة).
حوض کوثر
حوضی است دربهشت . (ناظم الاطباء). حوضی بیرون بهشت در موقف که منبع آن کوثر است . (یادداشت مرحوم دهخدا):
این بوی روح پرور از آن کوی دلبر است
وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است .
سعدی .
حویزه
قصبه ای است بخوزستان ، گروهی از محدثان بدین قصبه منسوبند. (از منتهی الارب ). شهرکی است از اقلیم خوزستان بر دوازده فرسنگی اهواز. (ابن خلکان ). روستای بزرگی است در نواحی بصره . (الانساب ).
حوض ماهی
حوض آب و آن برج حوت است . (برهان ):
عریان بحوض ماهی سوی بره روان شد
همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر.
خاقانی .
حوش و بوش
اطراف وکرّ و فر و شهرت و قدرت: غلامات منتصر بیک صولت حوش و بوش او را چون حروف تهجی از هم بپراکندند. (ترجمه تاریخ یمینی ). اموالی بی حد حاصل کرد و اورا حوش و بوشی جمع شد. (المضاف الی بدایع الازمان ).
حوض نعمان
حوض و تالابی بوده پر از آب شور و تلخ . گویند که در زمان ظهور سرور کاینات (ص ) آن آب شیرین شد و نیز گویند نام آن برکه نیان بود چون حضرت رسالت بر سر آن برکه رسیدند حوض نعمان نام کردند. (برهان ) (آنندراج ).
حویساء
قرابت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
حوضه
عماری فیل و جز آن که بصورت حوض بسازند. (آنندراج ):
نشیننده حوضه آبگیر
پلی کز حجابی ندارد گزیر.
نظامی (از آنندراج ).
حومه
در تداول اطراف و گرداگرد شهر. (از فرهنگ فارسی معین ): در این مرغزار [ رول ] ناحیتی است اقطاعی و ملکی و حومه آن باغ است . (فارسنامه ابن البلخی ص 124). حومه آن نواحی بجه است و هوای آن سردسیر است بغایت . (فارسنامه ابن بلخی ص 122).
-حومه نشین ; کسی که در پیرامون شهر سکنی دارد.