جستجو

حیوانان
ج ِ حیوان:
یا سخن آرای چو مردم بهوش
یا بنشین چون حیوانان خموش .

سعدی .

حییج
مصغر حاج است و آن درختی است خاردار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
حی علی الفلاح
فقره ای است از اذان و اقامه ، بمعنی بشتابید و تعجیل کنید به رستگاری .
حی کرده
احاطه کرده ودر قید درآورده و گرفتار ساخته و این معنی از معنی جمع کردن و فروگرفتن مستفاد است . (غیاث ) (آنندراج ).
حیوانک
حیوان کوچک: این بار که نمیزند! حیوانک شی شی بکسی کاری ندارد. (سایه روشن صادق هدایت ص 16).
حیشان
مرد خوفناک و ترسنده از تهمت . مونث ِ آن حیشانة است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به حیشان شود.
حیکی
مونث حیکان . (منتهی الارب ). زن خرامان . (ناظم الاطباء). رجوع به حیکان شود.
حیوانی
منسوب به حیوان . از حیوان:
عالم طفلی و خوی حیوانی بگذاشت
آدمی طبع و ملک خوی و پری سیما شد.

سعدی .

حییکةکییکة
="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی حییکةکییکة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
حیفا
بندری به فلسطین دارای 100 هزار سکنه و محصولات عمده آن زیتون و مرکبات است .
حیوانیت
حیوان بودن . جانوری . رجوع به حیوان و حیوانی شود.
حیلات
ج ِ حیله . (منتهی الارب ). رجوع به حیله شود.
حیوت
مذکر حیة. افعی و مار. (اقرب الموارد). مارنر. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء): و یاکل الحیة و الحیوتا. (اصمعی از اقرب الموارد).
حییی
حیوی . منسوب است به حی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حی شود.
حیفس
کوتاه فربه . (مهذب الاسماء). کوتاه و درشت سطبر و بی خیر و در آن پنج لغت دیگر آمده . حیفسی . حفیساء. حفاسی . حیفساء. حفیسی .
  • مرد بسیارخوار کلان شکم که بی سبب خشم گیرد و باز خوشنود شود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
  • حی لایموت
    خدای لایزال . آنکه هرگز نمیرد.
    حیود
    بسیار میل کننده . (منتهی الارب ).
    حیصاء
    ناقه تنگفرج . (منتهی الارب ). تنگفرج . (ناظم الاطباء).
    حیفساء
    کوتاه لئیم خلقت . (منتهی الارب ). حیفس . رجوع به حیفس شود.
    حیلت
    حیلة. مکر. دستان . تدبیر. غدر. بهانه . فریب . (ناظم الاطباء). زرق. دلغم . (لغت نامه اسدی ):
    کنون جویی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت
    ترا دیدم به برنایی فسارآهخته و لانه .

    کسایی .