جستجو

حنظیان
رجل حنظیان ; مرد فحاش بدزبان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
حنیذ
بریان کرده . (ترجمان عادل ). گوسپندو گوساله بریان کرده باشد در مغاکی .
  • گوسپند گرم که بعد از بریان کردن هنوز آب از آن میچکیده باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
  • بزغاله لاغر بریان کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ).
  • آب گرم کرده شده به آتش . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
  • روغنی است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). نوعی از روغن . (مهذب الاسماء). یک روغنی جهت تمریخ . (ناظم الاطباء).
  • سرشستنی چون خطمی و گل و مانند آن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). غسول خوشبویی که سررا بدان شویند. (ناظم الاطباء).
  • (ص ) فرس حنیذ و محنوذ; اسبی که مهمیزکرده و یک دو تک دوانند و بعد از آن در آفتاب آنرا نگهداشته و جل بر آن اندازند تا عرق کند. (از اقرب الموارد). اسب دوانیده شده در آفتاب نگاهداشته شده خوی کرده . (ناظم الاطباء).
  • حنف
    استقامت و راستی دین .
  • کژی پای ، چنانکه سر انگشتهای پا سوی یکدیگر سپرد. (منتهی الارب )(اقرب الموارد) (آنندراج ). حنف از عیوب خلقی اسب است و هوان یکون حافراً یدیه مکبوبین الی داخل . (صبح الاعشی ج 1 ص 26).
  • راه رفتن بر پشت پا از جانب انگشت خرد.
  • کژی در سینه قدم و فعل آن از سمع و کرم است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
  • حنم
    ج ِ حنمة است . (محیط المحیط). رجوع به حنمة شود.
    حنیر
    حنائر. ج ِ حنیرة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حنیرة شود.
    حنفاء
    تانیث احنف . رجوع به احنف شود.
  • کمان .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
  • استره . (منتهی الارب ). موسی . (اقرب الموارد). آستره . (ناظم الاطباء).
  • کنیز که باری کسل کند و باری نشاط آرد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).کنیز متلون که گاهی کسالت آرد و گاهی نشاط. (اقرب الموارد).
  • حرباء. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
  • سنگپشت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
  • اطوم که نوعی ازماهی دریایی است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
  • درختی است . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
  • حنفس
    حفنس . زن بدزبان کم حیا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
    حنن
    کوکال . (منتهی الارب ). گوگال . (ناظم الاطباء). جُعَل . (اقرب الموارد) (محیط المحیط).
    حنیف
    مایل از هر دین باطل بسوی دین اسلام ثابت بر آن . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
  • برگشته از ملت های باطل . (ترجمان عادل بن علی ).
  • حاجی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). و در کلیات آمده در هر موضعی از قرآن که حنیف با مسلم آمده ، مراد حاجی است نحو ولکن کان حنیفاً مسلماً و در هر موضع به تنهایی آمده ، به معنی مسلم است نحو حنیفاً للّه . (اقرب الموارد).
  • آنکه در ملت ابراهیم (ع ) باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج ، حُنفاء. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
  • کوتاه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). قصیر. (اقرب الموارد) (آنندراج ).
  • کفشگر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). حذاء. (اقرب الموارد) (آنندراج ).
  • مختون . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ختنه کرده .
  • مسلمان . (مهذب الاسماء). مسلمان راست دین . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پاک دین . فرهودی . (یادداشت مرحوم دهخدا).
  • مستقیم . (اقرب الموارد).
    -دین حنیف ; دین راست بدون اعوجاج . (ناظم الاطباء).
  • حنفش
    حنفیش . افعی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
  • ماری است کلان بزرگسر نقطه دار ساکن : اذا حویتها [ حربتها] انتفخ وریدها. یا حفّاث است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
  • حننئیل
    (یعنی نعمت یافته از خدا) اسم برجی میباشد که در حصار اورشلیم بود. از قرار معلوم فیمابین باب الحوت ، یعنی دروازه ماهی و باب الغنم ، دروازه گوسفندان بوده است . و بعضی بر آنند که برج میا میباشد و این بهیچ وجه امکان ندارد. و دکتر بارکلی بر آن است که آثار برج حننئیل فعلاً در زاویه شمال شرقی محوطه حرم موجود است . (قاموس کتاب مقدس ).
    حنیفقان
    دهی است از دهستان خواجه بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد. واقع در 34هزارگزی شمال فیروزآباد و 2هزارگزی باختر شوسه فیروزآباد به شیراز. ناحیه ای است واقع در دامنه و معتدل . دارای 178 تن سکنه میباشد. از رودخانه فیروزآباد مشروب می شود. محصولاتش غلات و برنج . اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
    حواریات
    زنان شهر بدان جهت که سپید باشند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
    حنفص
    باریک جسم و نزار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
    حواریان
    ج ِ حواری .یاران: خواص دولت و حواریان حضرت خویش را حاضر کرده و از چاره آن کار... استطلاع کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ).
  • (اِخ )جماعت دوستان عیسی (ع ) و آنها گازران بودند، یا سفیدپوست بودند. (آنندراج ) (غیاث از لطایف ):
    بر صف حواریان صفه
    برخوان مسیح نان شکستم .

    خاقانی .

  • حنفی
    منسوب به حنیفة. نسبتی است به بنی حنیفة. (الانساب ).
    -تیغ حنفی ; منسوب به صخر ابوبحر احنف بن قیس یکی از تابعین است:
    رزبان گفت من این مخرقه باور نکنم
    تا به تیغ حنفی گردن هر یک نزنم .

    منوچهری .

    حنواء
    ناقة حنواء; ناقه گوژپشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مونث احنی به معنی گوژپشت و منحنی . (از اقرب الموارد).
    حنیفه
    دهی است از دهستان حومه بخش مشیز شهرستان سیرجان .واقع در هزارگزی جنوب مشیز و 2هزارگزی جنوب راه شوسه سیرجان - کرمان . ناحیه ای است کوهستانی و سردسیری .دارای 100 تن سکنه میباشد. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و حبوبات . اهالی به کشاورزی گذران میکنند.راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
    حوارین
    نام قصبه ای است در بحرین . زیادبن عمرو از اصحاب حضرت علی المرتضی این قصبه را فتح کرد.
    حنفیش
    حنفش . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به حنفش شود.