جستجو

حاکمانه
چون حاکمی . چون حاکم .
حاکمون
ج ِ حاکم در حالت رفعی . حاکمین .
حافظ نیشابوری
حسین بن علی بن یزید، مکنی به ابوعلی . وی در حفظ و ورع و رحلت (سفر) یگانه بود و در نیشابور از جعفربن احمدبن نصر حافظ سماع دارد، و در هرات از ابوعلی حسین بن ادریس انصاری ، و در نسا از حسن بن سفین ، و در مرو از عبداللّه بن محمود سعدی ، و در جرجان از عمران بن موسی ، و در ری از ابراهیم بن یوسف مسمهانی ، و در بغداد از عبداللّه بن محمدبن ناجیة، و در کوفه از محمدبن جعفر عیات [ عیّاث ؟ ]، و در بصره از ابوخلیفه قاضی ، و در واسط از جعفربن احمدبن سنان حافظ، ودر اهواز از عبداللّه بن احمد عسکری ، و در شوشتر از احمدبن یحیی بن زهر، و در اصفهان از ابوعبداللّه محمدبن بصر، و در موصل از ابویعلی احمدبن علی بن مثنی ، و در مکه از مفضل بن محمد جندی ، و در دمشق از ابوالحسن احمدبن عمربن حوصا، و در مصر از ابوعبدالرحمن بن شعیب النساء، و در غزه از حسن بن فرح غزی صاحب ابن بکیر، و دیگرمعاصرین که ذکر همه بدرازا کشد. و بسیاری از حفاظ از وی روایت دارند، مانند ابوعبداللّه محمدبن اسحاقبن منده اصفهانی ، و ابوعبداللّه محمدبن عبداللّه البیع و ابوعبداللّه محمدبن ابراهیم بن جعفر جرجانی . (انساب سمعانی ).
حافین
ج ِ حاف ّ، بمعنی گرداگردآینده چیزی را: و تری الملئکة حافین من حول العرش . (قرآن 39/75).
حاکم اول
رجوع به حاکم بامر اللّه ابوالعباس شود.
حال به حال شدن
تغییر حالت دادن . حالی بحالی شدن .
حافظ واسطی
مولف عیون الانباء (ج 1 ص 304) از وی نقل کرده . رجوع به محمدبن سعیدبن یحیی واسطی شود.
حاکم بامر ا
ابوالعباس احمدبن ابی علی حسن قُبّی بن علی بن ابی بکربن خلیفه مسترشد باللّه بن مستظهر باللّه . هنگام سقوط بغداد به دست مغولان ، وی پنهان گردید و نجات یافت ، و با جمعی از یاران به نزد حسین بن فلاح امیر بنی خفاجة شد و مدتی نزد او ببود و سپس به دمشق نزد امیر عیسی بن مهنا رفت و چون ناصر ملک دمشق خبر یافت او را بخواند ولی دراین زمان تتار هجوم آوردند، و چون ملک مظفر به دمشقآمد، امیر قلج بغدادی را به طلب او فرستاد، و وی باعده ای از امراء عرب با او بیعت کردند، و با لشکر مغول مصاف داد و غالب شد و غانه و حدیثه و هیت را فتح کرد. و سپس علاءالدین طیبرس نائب دمشق با او مکاتبه کرد و ملک ظاهر بیبرس او را دعوت کرد. حاکم به دمشق آمد، وی را به قاهره نزد ظاهر فرستادند لیکن چون نزدیک قاهره رسید ترسید اگر به شهر درآید او را به زندان افکنند. پس به حلب بازگشت و صاحب حلب و روساء با او بیعت کردند. وی خلق بسیار گرد آورده قصد غانة کرد،پس در غانه نزد مستنصر شد و از او اطاعت کرد لیکن مستنصر در این حوادث هلاک شد و حاکم به طرف رحبه نزد عیسی بن مهنا شد، و با ملک ظاهر بیبرس مکاتبه کرد، بیبرس او را به قاهره خواند، حاکم نیز اجابت کرده با فرزند و جماعتی بدانجا شتافت ، بیبرس با او بخلافت بیعت کرد و خلافت او چهل واند سال طول کشید. بیبرس حاکم را در دژ بزرگ قلعه نگاه داشت و در جامع کبیر قلعه بنام او خطبه میخواندند. شیخ قطب الدین گوید: روز پنجشنبه هشتم محرّم سال 661 ه' . ق. بود سلطان بار عام دادو خود بنشست و حاکم بامر اللّه سواره تا نزدیک ایوان بزرگ قلعه جبل بیامد و نزدیک سلطان بنشست ، و این پس از اثبات نَسَب او بود. پس سلطان بنزد او شد و به امارت مومنان با او بیعت کرد، سپس حاکم به نزد سلطان شد و امور مملکت از جانب خود بدو تفویض کرد. آنگاه همگی مردم با او بیعت کردند. در روز بعد که آدینه بود، حاکم خطبه جمعه بخواند و در آن از جهاد و امامت سخن گفت و درباره هتک حرمت خلافت بغداد اشاره کرده گفت : و این سلطان ملک ظاهر به یاری امامت هنگامی برخاست که امامت بی یار و یاور شده بود و سپاه کفر را پس از آنکه کشور اسلام را لگدکوب کرده بودند تار و مار ساخت . و آغاز این خطبه چنین بود: الحمد للّه الذی اقام لاًّل العباس رکناً و ظهیراً... و پس از آن بتمامی اکناف نامه نوشتند و مردم را بخلافت او خواندند و در رمضان سال 663 سلطان خلیفه را در دژ محجوب داشت و مردم رااز دیدار او منع کرد و علت آن بود که یاران خلیفه درباب امور دولت مداخله میکردند، و تا سال 701 خلافت حاکم ادامه داشت و سلاطین را او خلعت و تاج میداد. وفات حاکم شب جمعه هیجدهم جمادی الاولای سال 701 بود، و عصر آن روز در پائین قلعه سوقالخیل بر جنازه او نمازگزاردند و اعیان و اشراف و وزراء پیاده تشییع جنازه او کردند. و او در نزدیکی قبر سیده نفیسه دفن شد. وی نخستین کسی از آل عباس است که بدانجا دفن شد و تاکنون (اوائل مائه دهم هجری ) دفن اموات ایشان در آن قبرستان ادامه دارد. وی ولایت عهد خلافت را پس از خود بنام فرزند خویش ابن [ ظ: ابو ] الربیع سلیمان کرده بود. و پس از مرگ او بنام ابوالربیع خطبه خوانده شد. (تاریخ الخلفاء تالیف جلال الدین سیوطی صص 317 - 321).
حاکم اول در آغاز کار فرزند خود محمد ملقب به مستمسک را به ولایت عهد خلافت گماشت و چون محمد مستمسک در حیات پدر وفات کرد حاکم ولایت عهد به پسر او ابراهیم واثق فرزند مستمسک بن حاکم داد لیکن چون او را نالایق یافت عزل کرده وولایت عهد را به فرزند بلافصل خود ابوالربیع ملقب به مستکفی واگذاشت و از این روی میان ابراهیم واثق و عم او مستکفی شکرآب بود و همواره واثق سلطان را نسبت به مستکفی بدبین میساخت . (تاریخ الخلفاء ص 324). هندوشاه گوید: نکته غریبه : چون سلطان مسعود مقتفی را خلافت داد بعد از آن خلافت تا آخر دولت عباسیان که سنه ست و خمسین و ستمائه [656] تاریخ آنست بماند، و حق سبحانه تعالی روا نداشت که فرزندان راشد بکلی از منصب آباء و اجداد محروم و ممنوع شوند، خلافت از اعقاب مقتفی به اعقاب راشد رسید، و خلیفه ای که اکنون [ سال تالیف 724 ] در مصر موجود است و خطبه او بنام او کنند و سلاطین آن بلاد او را عزیز دارند از فرزندان راشد است و نام و نسبش بر این گونه : الحاکم ابوالعباس احمدبن ابی الحسن بن ابی بکر علی الفتی بن ابی جعفر منصوربن الفضل ، و هو الراشد. سید نسابه بدرالدین حسن بن علی حسینی نسابه مصر گفت : چون ابوالعباس به مصر آمد و نسب خویش بنمود، و اهل مصر بااو بیعت کردند، من در نسب او توقف کردم ، زیرا که پیش من به ثبوت نرسیده بود، و در شجره خویشتن نیافتم .پیغمبر را بخواب دیدم که فرمود نام او الحاق کن که از ماست . (تجارب السلف ص 303 و 304). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. زرکلی گوید: ابوالعباس احمدبن علی بن احمدبن مسترشدبن مستظهر، دومین خلیفه عباسی مصر است که در زمان الظاهر بیبرس پس از آنکه خبر مفقود شدن مستنصر منتشر شده بود ظهور کرد و پیوستگی نسب خویش به عباسیان را نزد بیبرس بسال 660 اثبات کرد، پس بیبرس با او بیعت کرد و آنچه با مستنصر بود بدو تفویض و خطبه و سکه بنام او کرد، و او را معززاً در برج زندانی کرد و وی آنجا ببود تا سال 701 که در قاهره بمرد.و از امر سلطنت هیچ بدست او نبود. (زرکلی ج 1 ص 55).
حاکمی
سمت حاکم . حاکمیت . قدرت . اختیار. حکمرانی: امیرالمومنین ترا نگهبان ایشان کرده ، و سیاست ایشان را بتو حواله کرده و تو را جهت حاکمی ایشان خواسته . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313).
آن روز هیچ حکم نباشد مگر بعدل
ایزد سذوم را ننشسته بحاکمی .

ناصرخسرو (دیوان ص 451).

حالبی
اطراطیقوس . (ضریر انطاکی ج 1 ص 116). بوبونیون . بیوسون (مصحف بوبونیون ). (ابن بیطار، متن عربی ص 26). ثونیون (مصحف بوبونیون ). (ابن بیطار،متن عربی ص 26). این دوا بدین نام نامیده شده زیرا ورم حالب را ضماداً و تعلیقاً درمان کند و آن به یونانی اسطراطیقوس است و در حرف الف مذکور افتاد. (ابن البیطار در ماده حالبی ). و رجوع به اسطیراطیقوس شود.
حافظون
حافظین . ج ِ حافظ.
  • فرشتگان نگهبان و نویسندگان اعمال .
  • حاکم جشم
    ابوسعد محسن بن محمد کرامة بیهقی . رجوع به محسن ... بیهقی و تاریخ بیهق ص 212 شود.
  • ابوسعد هادی . رجوع به هادی ... و تاریخ بیهق ص 213 شود.
  • عفیف القضاة. رجوع به عفیف القضاة و تاریخ بیهق ص 213 شود.
  • محمدبن محسن بن محمدبن کرامة. رجوع به محمد... و تاریخ بیهق ص 213 شود.
  • موفق. رجوع به موفق و تاریخ بیهق ص 213 شود.
  • معین الدین . رجوع به معین الدین محمد و تاریخ بیهق ص 213 شود.
  • حاکمیان
    خاندانی که امام علی بن زید بیهقی صاحب تاریخ از آن خاندانست . وی در کتاب مزبور آرد: و بعد ازاین خاندان حاکمیان و فندقیان است که اسلاف من بوده اند، و ایشان از فرزندان خزیمةبن ثابت ذوالشهادتین صاحب رسول اللّه (ص ) بوده اند و قرارگاه اصلی ایشان قصبه سیوار بوده است از نواحی والشتان از نواحی بست . و حاکم امام ابوسلیمان فندقبن الامام ایوب بن الامام الحسن ازآن ولایت به نیشابور آمد به قضاء و فتوی دادن به فرمان سلطان محمود... (تاریخ بیهق صص 101-103). سپس مولف شرح احوال چند تن از خانواده خود را در ذیل این عنوان یاد و ازجمله پدر و عم خویش را معرفی کرده است .
    حالبین
    تثنیه حالب . دو رگ از راست و چپ در بن ران است و از آن دو، بول از دو گرده به سوی مثانه آید. رجوع به حالبان شود.
    حاق اتصال
    اتصال دو کوکب است به یکدیگر با وحدت عرض و طول ، مثل آنکه قمر در سوم درجه حمل به عرض یک درجه شمالی ، و زحل در سوم درجه میزان به یک درجه عرض شمالی باشد.
    حاکم سمرقندی
    ابونصر احمدبن محمد سمرقندی . متوفی بسال 321 ه' . ق. او راست : رساله ای در علم الشروط و السجلات . (کشف الظنون چ 1 استانبول ج 2 ص 58).
    حاکمیت
    حاکمی . عمل حاکم .
    -حق حاکمیت ملی ; حقی که سازمان ملل برای هر ملتی شناخته و پذیرفته است ، و به موجب آن بایدملتها بر سرنوشت خود مسلط باشند و هیچ ملتی حق مداخله در تعیین سرنوشت ملت دیگر ندارد.
    حال پرسی
    پرسش از کیفیت و چگونگی . استفسار از چگونگی مزاج . پرسیدن حالت .
    حافظ هاشم
    قزوینی . یکی از مطربان و اهل نغمه عهد شاه عباس اول صفوی . (تاریخ ادبیات ایران ج 4 ص 88).
    حاقب
    نعت فاعلی از حقب . آنکه شکمش قبض کرده باشد. (منتهی الارب ). کسی که حبس کند غائط خود را.
  • آنکه تنگش گرفته باشد: لا صلاة لحاقن و لا حاقب ; فسر الحاقن بالذی حبس بوله کالحاقب للغائط.
  • آنکه محتاج به تخلیه بول باشد و نتواند تا آنکه غائط وی حاضر شود. رجل حاقب ; مردی که بشتاباند وی را خروج بول . بعیر حاقب ; شتر شاش بندشده .