جستجو

لشکر شکوف
لشکر شکاف ، دلیر.
لقمه لقمه شدن
تکه تکه شدن ، پاره پاره شدن .
لوت باره
پرخور، حریص .
لشکرآرایی
آماده کردن سپاه .
لقوه
نوعی بیماری که در صورت انسان باعث کج شدن لب ودهان و فک می شود.
لمعه
1 ـ پاره گیاه خشک . 2 ـ گروه مردم . 3 ـ موی سفید که میان موی سیاه باشد. ج . لمع .
لشکرگاه
معسکر. (منتهی الارب ). لشکرگه . جای لشکر. لشکرجای . اردو. رجوع به در اندره شود: چون خوشنواز [پادشاه هیاطله ] این سخن بشنید به سرحدّ بلخ آمد و طخارستان و سپاه گرد کرد ولشکرگاه بزد و دانست که با فیروز برنیاید و سپاه اوبا سپاه عجم طاقت ندارد. (ترجمه طبری بلعمی ). و خالد سپاه به حرب فراز کرد [در یمامه ] و خود به تخت بنشست ، اندر لشکرگاه . (ترجمه طبری بلعمی ). و لشکرگاه روسیان آنجا بود آنگاه که بیامدند و بردع بستدند. (حدود العالم ). جبغوکت ، شهرکی خرم است و لشکرگاه چاچ بودی اندر قدیم . (حدودالعالم ). پس آنجا فرمود که فرودآمدند و لشکرگاه بزدند. (اسکندرنامه نسخه نفیسی ).
سخا بزرگامیریست لشکرش بسیار
دل تو لشکر او را فراخ لشکرگاه .

فرخی .

لقیه
1 ـ یک بار دیدن . 2 ـ د یدار کردن ، ملاقات کردن .
لمیت
چرایی ، کیفیت .
لشکرگشا
لشکرگشای . فاتح در مقابل لشکر خصم .
لشکری
منسوب به لشکر.
  • سپاهی . مرد سپاهی . (غیاث ). مقابل کشوری . مقابل شهری . جندی . یک تن از افراد سپاه . عسکر. مرد جنگ. یکی از افراد لشکر. ج ، لشکریان: و مردمان وی [دیلمان خاصه ] همه لشکریانند یا برزیگر. (حدودالعالم ). مردمان این ناحیت جز لشکری و برزیگر نباشند. (حدود العالم ).
    گزین کرد هشتاد تن نوذری
    همه گرزدار و همه لشکری .

    فردوسی .

  • لکلکانه
    برسری . زاید. پرداختی پس از پرداختی گزاف . اخذی دیگر پس از اخذی نامشروع . زیانی بر سر زیانی . خرجی زاید پس از خرجهای غیرضروری دیگری . مالی قلیل به ستم گرفته پس از مالی کثیر به ستم گرفته . زیانی خرد پس اززیانی بزرگ. مطالبت مالی دیگر پس از اخذ مالی به ستم . کمی پس از بسیاری که به ستم گرفته اند. رنجی کم که به دنبال رنجی بسیار دهند: اینهم لکلکانه اش بود یا است ; یعنی اصل مالی که پرداخته شد بر غیرحق بود، حالااین زیادتی که بر آن گرفته میشود دیگر ناحقتر است .
    لنت ترمز
    نواری به شکل نیم دایره که روی کفشک ترمز بسته می شود و در وقت لازم به کاسه ترمز می چسبد و آن را از چرخیدن باز می دارد.
    لطمه
    1 ـ صدمه . 2 ـ سیلی ، تپانچه . 3 ـ آسیب . ج . لطمات .
    لک و پیس
    بهق. (و آن غیر پیس یعنی غیر برص است ).
    لطیمه
    1 ـ مشک . 2 ـ طبله مشک .
    لک و لک کردن
    با رنج و بی پولی و بی اسبابی گذرانیدن . با مایه کم یا اسبابی نارسا کاری ورزیدن یا عمر گذاشتن . با مبلغی ناچیز امرار معاش کردن : با همین مواجب کم لک و لکی می کنم تا ببینم چه میشود.
    لعاب دار
    1 ـ دارای لعاب . 2 ـ لعابی .
    لک و مک
    خال های سرخ و سیاه و متعدد و بدون برآمدگی بر پوست .
    لنده ره دوزی
    گل و بوته چرمین که به چادر و تجیری می دوزند.