جستجو

قارلق طاغ
کوهی است در آسیای صغیر در ایالت ادرنه در شهرستان کوملجنه و در شمال غربی آن شهرستان ازشرق به غرب به طول 25هزارگز کشیده شده و در حکم دنباله کوه دسیوط است . از شمال و غرب با شعب رودخانه قره چای و از شرق و جنوب با مجرای قره جه سو از سایر جبال جدا شده و به صورت منفردی دیده میشود بلندترین قله آن 1900 گز ارتفاع دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ).
قار
قیر. (برهان ) (قاموس ). قیر که بر کشتی وجز آن مالند. (آنندراج ). زفت . زفت رومی:
بکشتند از ایشان ده و دو هزار
همی دود و آتش برآمد چو قار.

فردوسی .

قاراندود
خم یا چیز دیگری که قیر بر آن مالیده باشند: خم قاراندود.
قارط
ابن عتبةبن خالد. هم پیمان بنی زهره . عبدالرحمن بن عوف دختر او را به زنی گرفت . بخاری در تعلیقات نکاح از این داستان یاد کرده و گفته است که ابن سعد آن را در شرح حال عبدالرحمن آورده است . (الاصابة قسم اول ج 5 ص 224).
قارلوق
ده کوچکی است از دهستان مزدقانچای بخش نوبران شهرستان ساوه . سکنه آن 30 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ص 157).
قادمةالجیش
="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی قادمةالجیش در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
قارا
مقل است . (فهرست مخزن الادویه ).
قارب
در شب جوینده آب را.
  • شتر در شب قرب سیرکننده . ج ، قوارب .
  • (اِ) کشتی خرد که در جنب کشتی بزرگ دارند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). کرجی . آن کشتی که ملاح از بهر خویش دارد. (مهذب الاسماء). زورق. قایق.
  • خداوندشتران . ج ، قوارب . قاربون . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
  • قارظ
    چیننده برگ سلم . (منتهی الارب ). چیننده برگ درخت سلم . (ناظم الاطباء).
    قارم
    نام مردی است . (منتهی الارب ) (تاج العروس ).
    قادوس
    ظرفی که در آن گندم و جو و دانه های دیگر ریزند برای آسیا کردن و عامه آن را کور نامند.
  • ظرفی که به وسیله آن آب را از جوی ها بالا آورند. ج ، قوادیس . (المنجد).
  • قاراب
    دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. در 25000گزی شمال آقکند و 13500 گزی شوسه هروآباد به میانه واقع است . سرزمین آن کوهستانی و هوای آن معتدل است . 234 تن سکنه دارد. آب آن از دو رشته چشمه و محصولات آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت وگله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و گلیم بافی است . راه مالرو دارد. در دو محل نزدیک به هم به نام قاراب بالا (علیا) و پائین (سفلی ) مشهور است . قاراب بالا177 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
    قارپوز
    بطیخ هندی . (تحفه حکیم مومن ). تربز. (آنندراج ).
    قارظان
    قارظین . لقب دو تن که هر دو یا یکی از آن دو به نقل اساطیر به جستجوی برگ درخت سلم شدند و برنگشتند: 1- یذکربن عنزه بود. 2- عامربن رهم ، و این مثل شد: الاآتیک او یوب القارظ العنزی . (منتهی الارب ) (تتمة صوان الحکمة ص 19): نیایم تا قارظ عنزی بازنگردد:
    بهر تنی که می اندر شود غمش بشود
    چنانکه باز نیاید چو قارظ عنزی .

    منوچهری .

    قارن
    بندکننده چیزی را به چیزی . پیوسته کننده . (ناظم الاطباء).
  • رجل قارن ; مردی که شمشیر و تیر هر دو داشته باشد. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء).
  • همدم . یار. (ناظم الاطباء).
  • آنکه حج و عمره کند. (السامی فی الاسامی ) (مهذب الاسماء).
  • قاده
    ج ِ قائد. رجوع به قائد شود: فریدون غوری نام که سروری از جمله قاده سلطان بود. (جهانگشای جوینی ).
    قارات
    ج ِ قاره . کوههای کوچک و اعاظم آکام . (معجم البلدان ).
    قارت
    آنکه هرچه بیابد بگیرد. (منتهی الارب ).
  • مشک نیکوتر تیزبوی سبک سنگ. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
  • خون که در پوست بمیرد. (مهذب الاسماء).
  • قارظ عنزی
    مردی که به طلب قَرَظ رفت و بازنگشت و این مثل شد: نیایم تا قارظ عنزی بازنگردد. (منتهی الارب ):
    به هر تنی که می اندر شود غمش بشود
    چنانکه باز نیاید چو قارظ عنزی .

    منوچهری .

    قارن آباد
    دهکده ای است در پنج هزارگزی از دهات اشرف . اسپهبد خورشید سپهسالاری داشت به نام قارن و دهکده مزبور به نام اوست . (ترجمه مازندران و استرآباد ص 168).