جستجو

فاسترک
چلچله . (ناظم الاطباء).
فاسق
زناکار.(منتهی الارب ). تبه کار. فاجر. (یادداشت بخط مولف ).
  • ناراست کردار. (منتهی الارب ):
    چون نیم زاهد و نیم فاسق
    از چه قومم ، بدانمی ای کاش .

    عطار.

  • فاشان
    قریه ای از نواحی مرو. (از معجم البلدان ). پاشان ، قریه ای از هرات ، رجوع به پاشان شود.
    فاشورانیدن
    در تاج المصادر بیهقی و مصادراللغه زوزنی فاشورانیدن و فاشوریدن آتش در ترجمه حَض ّ آمده است .
    فاسترن
    لغت سریانی است و به یونانی جندبادستر و فاطونیقی نامند و به فارسی بستان افروز است . (فهرست مخزن الادویه ).
    فاسق خواندن
    این ترکیب را صاحب تاج المصادر در ترجمه تفسیق آورده است . فاسق شمردن . تهمت فسقبه کسی زدن ، مانند تکفیر. رجوع به فاسق و فسق شود.
    فاشانی
    منسوب به فاشان که قریه ای است از قراء مرو. (سمعانی ).
    فاشوق
    از قریه های بخارا است . (معجم البلدان ).
    فازه لیت
    یکی از شهرهای یونان قدیم . رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1276 شود.
    فاستره
    به یونانی جندبادستر است . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به فاسترن شود.
    فاسق گرفتن
    (در تداول عامه ) رفیقبازی زنان و همنشینی و عشقورزی زن شوهردار با مرد دیگر. رجوع به فاسق شود.
    فاش الاستعمال
    زبان زد. کثیرالاستعمال . (یادداشت بخط مولف ).
    فاشوقی
    منسوب به فاشوق که قریه ای است در بخارا. (سمعانی ).
    فازی
    منسوب به فاز که قریه معروفی است در طوس . (سمعانی ). رجوع به فاز شود.
    فاستونی
    منسوجی شبیه به ماهوت . (یادداشت بخط مولف ). نوعی از پارچه پشمی ساده ، و گاهی نخی آن هم بافته میشود. این لفظ روسی است و همراه پارچه مذکور از روس به ایران آمده است . (فرهنگ نظام ).
    فاسقون
    ج ِ فاسق در حالت رفع.
    فاشج
    آنکه پاهای خود را برای بول کردن بگشاید. رجوع به فشج شود.
    فاشون
    جایی است در بخارا. (معجم البلدان از عمرانی ). ظاهراً همان فاشوق است . رجوع به فاشوق شود.
    فازیس
    نام رودی است . رجوع به فاز شود.
    فاسج
    ماده شتر جوان تیزرو. (اقرب الموارد). فاثج . رجوع به فاثج شود.
  • ناقه ای که گشن پیش از ایام گشنی بر وی برجهد. (از منتهی الارب ).