جستجو

طاهر و نجس
این لفظ برای اشخاص و حیوانات و سایر اشیای مستعمل است ، و هر آن کس که قصدش اشتراک دخول در کنیسه یهودیه میبود، میبایست بر وفق شریعت موسوی مختون گشته تطهیر نماید. (قاموس کتاب مقدس ).
طایباد
شهری است از بلادخراسان . (شعوری ج 2 ص 162). و صاحب آنندراج ذیل تایباد آرد: قریه ای است از باخرز و از آنجا است عارف مرشد شیخ زین الدین پیر امیر تیمور صاحب قران و اصل در آن تائب آباد بوده و تایباد مخفف آن است . رجوع به تایباد، طیبات و حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 430 و 543 شود.
طایش
رجوع به طائش شود.
طایگانی
ابوالحسن علی بن محمدبن محمد بلخی قاضی طایگانی . وی بعنوان سفر حج به بغداد رفت و در آنجا از شعیب بن ادریس بلخی و ابراهیم بن عبداللّه بن داود رازی استماع حدیث کرد. ابوبکر خطیب بغدادی از او نام برده و گفته است در سال 423 ه' . ق. از وی حدیث نوشته ام ، ولی از سرانجام کار او باخبر نیستم . (از انساب سمعانی ورق 364 «ب »).
طباب
ج ِ طبابة.
  • ج ِ طبیبة.
  • طاهرونی
    دهی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس ، واقع در 85هزارگزی جنوب میناب ، سر راه مالرو جاسک به میناب . جلگه و گرمسیری است ، با 350 تن سکنه . آب آن از چاه . محصول آنجا خرما. شغل اهالی زراعت . راه آن مالرو است . (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
    طایب شه
    دهی از دهستان سرشیو بخش مرکزی شهرستان سقز، واقع در 29 هزارگزی جنوب خاوری سقز و 2 هزارگزی بهرام . کوهستانی و سردسیری است با 130 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات ، لبنیات و توتون . شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
    طایط
    رجوع به طائط شود.
    طایل
    رجوع به طائل شود.
    طبابات
    ج ِ طباب .
  • ج ِ طبابة.
  • طایجو
    این کلمه بصورتهای : طایخو، طابخو، تابخو و طابحو در تواریخ آمده ، ولی صحیح آن طایجو یاتایجو است که در فهرست حبیب السیر چ خیام تایجو و درتاریخ غازان طایجو ضبط شده است و نام چند تن از امرای مغول بوده است . رجوع به تایجو و عناوین بعد شود.
    طایع
    رجوع به طائع شود.
    طبابت
    رجوع به طبابة شود.
    طاهره
    زرین تاج . عنوانی است که فرقه بابیه به زرین تاج داده اند چون میرزا علی محمد باب در نامه هائی که درباره وی مینوشته ، او را طاهرة... خطاب میکرده است ، چنانکه باب در پاسخ نامه یکی از بابیان درباره زرین تاج مینویسد: «و اما سئلت عن المراة التی زکت نفسها و اثرت فیها الکلمة التی انقادت الامور لها و عرفت بارئها فاعلم انها امراةصدیقه عالمة عاملة طاهرة و لاترد الطاهرة فی حکمها فانها ادری بمواقعالامر من غیرها و لیس الا اتباعها». در اینجا باب وی را راستگو و دانا و عمل کننده و طاهره نامیده و عقاید وی را تایید کرده و مخاطب را به پیروی از او توصیه کرده است و از آن پس در میان بابیان به این نام مشهور و همه به او حضرت طاهره یا جناب طاهره خطاب کرده اند و اما لقب قرةالعین را شیخیه به او داده اند چه پدرش حاجی ملا محمدصالح قزوینی از فضلا وعلمای عصر، خود او را به عقد ازدواج برادرزاده خویش ملا محمد فرزند حاج ملا تقی برغانی از اعاظم مجتهدین اصولی مشهور به شهید ثالث درآورد و در آن روزگار چون غوغای اختلاف علمای شیخیه و اصولیین در همه جا و ازجمله در شهر قزوین بالا گرفته و خصوصاً حاج ملا تقی برغانی نخستین کسی بوده که رایت مخالفت و معاندت با شیخ احسائی را برافراشته بود، مباحثه و مشاجره این دو دسته نظر کنجکاو زرین تاج را که اساس تحصیلاتش بر عقاید علمای اصولی مبتنی بود بخود جلب کرد و پس از یک سلسله مطالعات در آثار شیخیه و حشر و نشر با پیروان این طایفه عاقبت بجانب مسلک شیخیه گرائید و با سیدرشتی جانشین شیخ احسائی که در کربلا اقامت داشت به مکاتبه پرداخت و طولی نکشید که شوق زیارت شیخ در وی برانگیخته شد و عازم سفر کربلا گردید و دو پسر و یک دختر خود را بشوهر سپرد و همراه تنی چند از اهل خاندان که گویا مرضیه خواهرش نیز با وی بوده بسوی کربلا رهسپارشد. و ایام اواخر عمر سیدرشتی را درک کرد و به خوشه چینی از خرمن فضل او پرداخت و از جانب سید به قرةالعین ملقب گردید. خانواده قرةالعین همه مذهبی بوده و به داشتن علم و ثروت مشهور بوده اند و او در شهر قزوین در چنین خانواده ای متولد شده است و چنانکه یاد کردیم پدرش حاج ملا صالح از علمای عصر خود بشمار میرفته و عموی او حاج ملا تقی برغانی نیز از مجتهدان بوده و عم دیگرش حاج ملا علی از پیروان مسلک شیخ احمد احسائی بشمار میرفته است . طاهره پس از طی دوران کودکی با خواهر خود مرضیه مقدمات علوم را در محضر پدر آموخته وپس از فراگرفتن مقدمات به تحصیل فقه ، اصول و کلام و ادبیات عرب پرداخته است ، پس از چندی از زنان نامور بشمار میرفت و آثار نظم و نثر وی مایه شهرت او گردید. میگویند برادرش عبدالوهاب قزوینی که از دانشمندان بوده درباره قرةالعین گفته است : در حضور او جرات تکلم نداشتیم و بحدی معلومات وی همه را مرعوب ساخته بود که در مسائل مورد بحث گفتگو میکردیم چنان آنرا واضح و روشن برای ما مدلل میساخت که فوراً همه سرافکنده و خجلت زده بیرون میرفتیم . قرةالعین چنانکه یاد کردیم بعدها به کربلا رفت و پس از تکمیل مطالعات خود و درگذشت سیدکاظم رشتی مجلس درسی در کربلا ایجاد کرد و برای عده کثیری از طلاب ازپس پرده تدریس می کرد و به این ترتیب در آن نواحی نیز شهرت یافت و چون مقارن این روزگار ندای ظهور سیدباب در شیراز به گوشش رسید، از دیدن آثار و نوشته های سید به وی ایمان آورد. و در شمار حروف حی ، یعنی نخستین هیجده تنی که به باب گرویده بودند درآمد و از این پس بی پروا در کربلا به تبلیغ و دعوت مردم پرداخت و به اطراف و اکناف نامه مینوشت و مردم را به کیش خویش دعوت میکرد و حتی با پدر و عموی خود نیز به مکاتبه و مباحثه پرداخته است و تا آنجا که آثار بابیان حکایت دارد از بستگان او خواهرش مرضیه و آقا میرزا علی شوهر وی و حاجی ملا علی عمویش بباب گرویده اند. قرةالعین در خانه سیدکاظم رشتی اقامت داشته و عیال سید که به وی ارادت میورزیده ، از وی پذیرائی می کرده و بابیان مقیم کربلا در آن منزل فراهم می آمده و به تبلیغات قرةالعین گوش فرامیداده اند. دیری نمی گذرد که بی پروائی او علمای کربلا را برمی انگیزد و در نتیجه ، حاکم کربلا وی را به خروج از آن شهر تکلیف می کند و وی با تنی چنداز زنان و همراهان خود به بغداد میرود و در آنجا برمفتی شهر وارد می شود و با وی به مُحاجه می پردازد و مدتی در آن شهر میماند و در سال 1263 ه' . ق. عازم ایران می شود. وی هنگام اقامت در عراق عرب نامه ها و رسالاتی به ایرانیان مینوشته که از آنجمله دو رساله یکی بعربی در جواب حاجی محمد کریم خان کرمانی و دیگری بفارسی در جواب ملا جواد خوارولیانی باقی مانده است . هنگامی که قرةالعین عازم ایران می شود جماعتی از همکیشان وی از عراق عرب با او همراه بوده اند که شیخ صالح عرب و شیخ طاهر واعظ و ملا ابراهیم محلاتی و آقا سیدمحمد گلپایگانی را میتوان از خواص اصحاب او نام برد. نخست به کرمانشاه میرود و در آنجا چند روز اقامت میکندو از آنجا بهمدان رهسپار می شود و علمای آن شهر را به دین خود دعوت میکند و در نتیجه ، غوغائی در شهر برپا می شود و قصد داشته است یکسره بجانب تهران حرکت کندو محمدشاه را به آیین خود بخواند، ولی پدرش از وروداو به ایران آگاه می شود و کسی را بسوی او میفرستد که بقزوین بیاید از این رو قرةالعین با همراهان خود وارد قزوین می شود. لیکن در این شهر نه تنها نصیحت پدرو بستگانش در او موثر نشد، بلکه با آنان به مباحثه پرداخت و سرانجام پدرش او را منع میکند که از خانه خارج شود و چون با عموی خود حاج ملا تقی به مشاجرات ومباحثات می پردازد، عاقبت عمویش او را آزار و اذیت می کند. در این هنگام حادثه فجیعی روی میدهد که موجب فرار قرةالعین از قزوین و کشته شدن چند تن از همراهان او میشود. شرح فاجعه این است که در قزوین شیخ صالح طاهرنامی از مردم شیراز و از مریدان شیخ احسائی هنگامی که میشنود حاج ملا تقی شیخ را لعن میکند، نزد وی میرود و از مراد خود سخن بمیان می آورد و چون او نسبت به شیخ بدزبانی میکند به عقیده خود حاج ملا تقی را واجب القتل تشخیص میدهد و منتظر فرصت می شود و روزی درحالی که حاج ملا تقی در محراب مشغول نماز بوده ، غفلتاً بر وی میتازد و او را میکشد. این در زمستان سال 1263 ه' . ق. در قزوین روی میدهد، پیداست که کشتن چنین مجتهدی در شهر، هیجان و انقلاب عظیمی برپا کرد و بسابقه اختلاف عقیده و مباحثات طولانی قرةالعین با وی انظار عموم در این حادثه یکجهت متوجه قرةالعین میشود و همه او را محرک و مسبب قتل عموی خود میدانند. از این رو زندگی وی و یارانش در معرض خطر واقع می شود و چنانکه صاحب نقطةالکاف مینویسد از این طایفه قریب 60 یا 70 تن را بیگناه دستگیر میکنند و آنان را به انواع گوناگون زجر و شکنجه میدهند و از جمله یاران قرةالعین شیخ صالح عرب را چوب بسیار میزنند و میخواهند اورا داغ کنند که ناگهان قاتل خود را به حکومت معرفی میکند و با کمال صراحت ، حقیقت واقعه را شرح و اقرار به قتل میکند. معالوصف قاتل مزبور را با چند تن از پیروان قرةالعین از قبیل : ملا ابراهیم محلاتی و شیخ صالح عرب و حاجی محمدعلی و حاجی اسداللّه نام پیرمردی مریض زنجیر میکنند و بتهران روانه میسازند. در تهران قاتل فرار میکند و از بابیه دستگیر شده در اثر پافشاری صدر قزوینی شیخ صالح عرب را سر میبرند و حاجی اسداللّه را نیز میکشند و دو تن دیگر را بقزوین برمیگردانند وبه درختی می بندند و مردم شهر جمع می شوند و هر یک زخمی به آنان میزنند تا به فجیعترین وضع کشته می شوند. این کشتار نخستین خونریزی است که از بابیه در ایران روی داده است ، ولی قرةالعین در بحبوحه این غوغا، یعنی هنگامی که ماموران حکومت در تعقیب وی بوده اند، شبانه به دستیاری چند تن از همکیشان خود موفق به فرارمی شود و از بیراهه بجانب خراسان میرود و ملا محمد شوهر وی نیز مقارن این ایام او را طلاق داده است . در این هنگام ملا حسین بشرویه ملقب به باب الباب و معروف به اول من آمن برای تبلیغ در خراسان اقامت داشته و بابیان مکلف به پیوستن به وی بوده اند. قرةالعین هم بهمین مناسبت بجانب خراسان روانه شده و در قریه بدشت یکفرسنگی شاهرود به گروهی دیگر از بابیان که عازم خراسان بوده اند برمی خورد و در این ضمن ملا محمدعلی بارفروشی ، ملقب به قدوس که از سران بابیان بوده ، از خراسان وارد و در بدشت به آن گروه می پیوندد و با قرةالعین ملاقات میکند و بابیه که در این موقع از بیشتر شهرهای ایران بسوی خراسان میرفته اند، جمع کثیری شده بودند و پس از ورود قدوس در بدشت توقف میکنند. گویا بر اثرغوغائی که در خراسان بعلت تبلیغات ملا حسین بشرویه برپا می شود، گروه مزبور از رفتن به خراسان صرف نظر می کنند و در بدشت اقامت میگزینند و مجمع مهمی تشکیل میدهند و اختلاف نظری روی میدهد; گروهی میگفته اند باید همه اصول باب را به عوام بابیه گفت و گروهی معتقد بوده اند صلاح نیست عوام از همه مطالب آگاه شوند. قرةالعین طرفداری از عقیده نخستین میکند و دیگران هم رای او را می پذیرند و وی در بدشت همه روزه از پس پرده برای جماعت مزبور وعظ و نطقهای مهیجی ایراد میکرده است و روزی که تصمیم داشته منظور خود را عملی کند، یعنی حقیقت دین باب را به عوام آن فرقه بازگوید به دو تن از خواص خود دستور میدهد که در ضمن نطق، هنگامی که او اشاره میکند با قیچی بندهای پرده را که از پس آن سخن میگفته پاره کنند و در این روز در برابر جماعت کثیری از همکیشان خود که برای استماع نطق او گرد آمده بودند سخنرانی مهیجی کرد و ناگهان گفت : «سیدباب همان قائم منتظری است که مطابق اخبار اسلام بشرع جدید و کتاب جدید ظهور کرده و همانطور که همه فرستادگان الهی ناسخ آئین قبل خود بوده اند او نیز نسخ کننده قرآن وشریعت اسلام است ...» در همین اثنا به اشاره وی پرده حائل نیز افتاده و چهره و اندام وی در برابر آن گروه هویدا می شود. دیدن این منظره و شنیدن بیانات صریح او، شنوندگان را به وحشت و شگفتی عمیقی دچار کرد; بعضی چشم خود را بستند که دیدگانشان برخسار زن نامحرمی نیفتد و گروهی از آن انجمن گریختند و عده کمی هم گفتار و کردار وی را به دیده قبول نگریستند و آنان که مخالف این روش وی بودند در میان همهمه و جار و جنجال از این عمل نابهنگام او بشدت انتقاد کردند و شکایت وی را نزد قدوس که در آن مجمع حضور نداشت بردند، ولی او گفتار و کردار قرةالعین را تایید کرد و همه ساکت و آرام شدند. باری اجتماع بابیه در بدشت در نیمه اول سال 1264 ه' . ق. پایان یافت و قرةالعین بهمراهی قدوس و دیگر همکیشانش روانه مازندران شد و تا اراضی هزار جریب با آنان بود، ولی در این هنگام اهالی قرا و قصبات آن سامان بابیان را سنگسار کردند و اموالشان را به یغما بردند و از اینجا قرةالعین برای تبلیغ به «نور» مازندران رفت و قدوس و همراهانش عازم بارفروش شد و پس از واقعه بدشت دیری نگذشت که ملا حسین بشرویه هم از خراسان به مازندران آمد و بابیها که قرار بود در خراسان به وی ملحق شوند در مازندران به وی پیوستند و جنگ معروف قلعه طبرسی که میان آنان و قوای دولتی روی داد آغاز و منجر به مقاومت شدید بابیان گردید و سرانجام گروهی از آنان کشته شدند. اما قرةالعین پس از یک رشته تبلیغات در نواحی نور عازم بارفروش گردید و به قدوس ملحق گشت و در اینجا میرزا یحیی نوری معروف به صبح ازل را ملاقات کرد و چنانکه نویسنده نقطةالکاف آرد به دستور قدوس ، صبح ازل را بجائی که مامور بوده بردند و ظاهراً قرةالعین از آنجا باز به نور روانه شده باشد و چون گرفتاری او در نور پس از واقعه مازندران واقع شده ، قدر مسلم آن است که وی در تمام طول جنگ طبرسی که نزدیک به 9 ماه ، یعنی ازشوال 1264 تا اواخر جمادی الثانی 1265 ه' . ق. بوده است در نواحی مختلف مازندران پنهان و آشکار به تبلیغو دعوت مردم اشتغال داشته است . و در این مدت صبح ازل را هم مکرر ملاقات کرده و عاقبت پس از خاتمه جنگ طبرسی در نور بدست اهالی دستگیر و بتهران اعزام شده ودر خانه محمودخان کلانتر محبوس گردیده است . محبس وی در این خانه اطاقی در بالاخانه بسیار مرتفعی بوده که راه به جائی نداشته و از نردبان بلندی که بوسیله عبور و مرور آن بوده در مواقع احتیاج آمد و شد میکرده و تا پایان زندگی در زندان بسر برده و بسرودن اشعار و خواندن مناجات نامه ها و ادعیه مشغول بوده است و گاهی هم علما و فضلا برای محاجه و مباحثه بنزد وی میرفته اند. نیکلا در کتاب خود شرح مباحثه حاجی ملا علی کنی و حاجی ملا میرزا محمد مازندرانی را با قرةالعین یاد کرده و مینویسد این مباحثه به امر میرزا آقاخان نوری صدراعظم صورت گرفته و عاقبت همین دو مجتهد حکم تکفیر و قتل او را داده اند. قرةالعین تا قضیه تیراندازی سه تن از بابیان به ناصرالدین شاه در نیاوران شمیران در روز یکشنبه 28 شوال 1268 ه' . ق. همچنان در زندان بسر میبرده است . پس از این واقعه که گروهی از بابیان را کشتند، قرةالعین را نیز در همان ایام استنطاق میکنند و او دست از عقیده خود برنمیدارد و بی پروا پیروی خود را از آئین باب اعلام میدارد. کنت دو گبینو در کتاب فلسفه و مذهب در آسیای وسطی مینویسد: یک روز صبح محمودخان از اردوی سلطنتی بازگشت و داخل اندرون شد و پس از سلام و احترامات لازم به قرةالعین گفت :خبر تازه خوشی برای شما آورده ام . قرةالعین تبسمی کرد و با کمال شتاب گفت : من آنرا میدانم و احتیاج به گفتن شما ندارم . محمودخان گفت : شما ممکن نیست بدانیدقضیه از چه قرار است ، زیرا این امری است که صدراعظم مرا مامور کرده به شما اعلام کنم و تردیدی ندارم که سلامتی تان در آن است و آن این است که شما را به نیاوران میبرند و میپرسند که قرةالعین آیا شما بابی هستید شما فقط جواب میدهید نه ، آنها با اینکه یقین دارندبابی هستید مایلند بیش از این از شما جوابی نشنوند و امیدوارند یک چند شما بحالت انزوا زندگی کنید و بامردم سخن نگوئید و مستخلص شوید. قرةالعین گفت : قضیه چنین نیست که شما نقل میکنید، بلکه بهتر از آن است که خبر میدهید ولی خودتان از آن آگاه نیستید. قضیه این است که فردا ظهر خود شما که کلانتر هستید مرا زنده خواهید سوزانید و من چنانکه آرزوی من است یک شهادت درخشانی به خدا و حضرت خواهم داد. محمودخان متحیرانه گفت : شما در این اندیشه نباشید قضیه چنین نیست ، زیرا محققاً شما از آنچه میخواهند امتناع نخواهید کرد والبته هواخواهان شما هم به گفتار شما اطاعت خواهند کرد این چه خیالی است میکنید. قرةالعین با یک لحن جدی گفت : امیدوار نباشید که من آنی هرچند بظاهر هم باشد عقیده خود را انکار کنم آن هم برای یک امر پوچ و مهمل که یک کالبد موقتی بی قدر و قیمت را چند روز بیشتر حفظ کنم ! نه اگر از من بپرسند و البته خواهند پرسید من سعادتمندم که حیات خود را در راه خدا بدهم و تو محمودخان حالا آنچه را که بتو میگویم و فردا مرگ من بتو ثابت خواهد کرد که ترا فریب نداده ام گوش بده اربابی که تو به او خدمت میکنی پاداش خدمت ترا نخواهدداد، بلکه برعکس تو بحکم ظالمانه او با کمال بیرحمی تلف خواهی شد، پس سعی کن که قبل از مرگ روحت را به شناسائی حقیقت پرواز دهی . بنابر آنچه نقل شد هنگامی که قرةالعین در استنطاق بابیگری خود را انکار نکرد خواهی نخواهی باید کشته شود، ولی جریان قتل وی مانند دیگر بابیان آشکار نبوده ، بلکه شبانه او را از خانه کلانتر به باغ ایلخانی میبرند و با شتاب بقتل میرسانند. درباره طرز کشتن او اقوال مختلفی است ، نیکلا بتفصیل در فصل دوازدهم کتاب خود این واقعه را آورده است که اینک قسمتی از آن نقل میشود: یکی از برادرزاده های کلانتر درباره قتل قرةالعین بدینسان حکایت میکند: هنگامی که حاجی ملا میرزا محمد اندرمانی و حاجی ملا علی کنی فتوای قتل قرةالعین را نوشتند و برای شاه فرستادند، شاه به کشتن او امرداد. قضیه محرمانه بود و تنها دو تن از کارکنان دولتی میدانستند چند روزی بود که عمویم امر کرده بود بادقت مواظب پلیس باشم و بتوسط گشتی های بسیار کاملاً اطمینان حاصل کنم که پلیس ها در سر پست خود حاضرند یا نه و اعلان کردند که هیچ کس پس از سه ساعت از شب گذشته حق ندارد در کوچه ها بماند. در این شب به من امر شدکه یک دسته پلیس را از خانه کلانتر تا باغ ایلخانی ردیف قرار دهم . من کسان خود را پنهان کرده بودم و به آنها امر دادم که هر کس از اعضا و کارکنان ما نباشدفوراً دستگیر و بکشند. چهار ساعت پس از غروب آفتاب ،کلانتر از من پرسید که آیا تمام احتیاطات لازم را بجاآورده ای یا نه ؟ و نظر به اطمینانی که به او دادم مرا بخانه برد و تنها در اندرون داخل شد و بلافاصله با قرةالعین برگشت و پاکت مهر کرده بمن داد و گفت باید این زن را به باغ ایلخانی ببری و به عزیزخان سردار تسلیم کنی و رسید بگیری . اسبی آوردند و قرةالعین را سوار کردم ، اما از ترس اینکه مبادا بابیها از واقعه خبردار شوند، شنل خودم را روی سر او انداختم که هر کس او را ببیند خیال کند مرد است . با یک مرکب تمام مسلح براه افتادیم و در وسط کوچه ها میرفتیم ، اما با وجود تمام احتیاطات لازم که بعمل آورده بودیم و با وجود قوای مهمی که ما را احاطه کرده بودند یقین دارم که اگر بما حمله میشد تمام افراد ما فرار میکردند; زیرا بابیها بقدری ترس و وحشت در مردم تولید کرده بودند که حدی بر آن متصور نبود. همین که داخل باغ شدم نفس راحتی کشیدم . محبوس را در اطاقی گذاردم که در دالان دم در باغ بود و به سربازان امر کردم بدقت پاسبان در باشند، سپس برای دیدن سردار بطبقه اول عمارت رفتم . اوتنها بود و انتظار ورود مرا داشت نامه را به او دادم ، خواند و گفت : کسی ملتفت نشد که اسیر کیست ؟ گفتم هیچ کس در کوچه نبود خواهش میکنم رسید آنرا بمن بدهید. گفت : نه ، تو باید در اجرای قتل حضور داشته باشی بعد رسید خواهم داد. پیشخدمت ترکی داشت او را صدا زد. جوانی خوش چهره بود سردار از او بسیار تعریف کرد و گفت : مدتی است که تو در خدمت من هستی و من چنانکه بایدبتو توجهی نکرده ام ، اما من ترا دوست دارم و میخواهم گذشته را تلافی کنم و بتو پاداشی بدهم عجالتاًً این بیست اشرفی را بگیر و هر طور دلت میخواهد خرج کن . عنقریب یک شغل خوب برای تو تهیه خواهم کرد فعلاً این دستمال ابریشمی را بگیر و با این افسر برو پائین او ترا به اطاقی خواهد برد که یک زن کافر در آنجاست و مومنین را از طریقه اسلام برمیگرداند با این دستمال او را خفه کن ، البته خدمت خوبی است که بخدا میکنی و من نیز به تو پاداش خوبی خواهم داد. پیشخدمت تعظیمی کردو با من به راه افتاد و من او را بردم به اطاق دیدم محبوس بسجده افتاده و دعا میخواند. پیشخدمت جوان برآن شد که ماموریت خود را انجام دهد قرةالعین سر ازسجده بلند کرد نگاه عمیقانه ای به او کرد و گفت : ای جوان ! حیف است دست تو به آدم کشی آلوده شود. نمیدانم این کلام چه تاثیری در روح این جوان کرد که مانند دیوانگان پا به فرار گذاشت ، من هم دنبال او دویدم و باهم رسیدیم نزد سردار. پیشخدمت گفت : غیرممکن است که من این کار را انجام دهم ، البته میدانم از مرحمت شمامحروم خواهم شد و به دست خود اسباب بدبختی خود را فراهم میکنم معهذا نمیتوانم به این زن دست بزنم . عزیزخان با تغیر او را از پیش خود راند و چند ثانیه فکر کرد، سپس یکی از سوارانش را احضار کرد که مدتی بود مغضوب واقع شده و برای تنبیه بخدمات آشپزی مشغول بود و چون حاضر شد بطور دوستانه به او تغیر کرد و گفت : خوب پدرسگ دزد گمان میکنم تنبیه تو کافی باشد، البته عاقل شده ای و بعد از این با فکر کار میکنی و دست از دیوانگی خواهی کشید و مورد التفات من میشوی میدانم در این مدت بسیار سختی کشیده ای و بتو بد گذشته است . بیا این استکان عرق را بگیر و بخور بتو اجازه میدهم ، پس از آن دستمال تازه ای به او داد و همان امری که بجوان ترک کرده بود تجدید کرد. با هم رفتیم به اطاق بمحض ورود خود را روی قرةالعین انداخت و دستمال را به دور گردنش پیچید و چندین دفعه بسختی کشید تا بالاخره نفس او قطع شد. زن بزمین افتاد دوباره یک زانویش را روی پشت او گذاشت و دستمال را با تمام قوت کشید و مانند اینکه از عمل خود میترسید و مهلت جان دادن به اونداد و بفوریت جسدش را بلند کرد و برد تا عقب دیواریخچال و در حالتی که هنوز کاملاً جان نسپرده بود در چاه انداخت . سردار نوکران را صدا کرد و با عجله چاه را پر کردند که سپیده صبح نزدیک بود. از اشعار او:
    جذبات شوقک الجمت بسلاسل الغم و البلا
    همه عاشقان شکسته دل که دهند جان به ره ولا
    اگر آن صنم ز سر ستم پی کشتنم بنهد قدم
    لقد استقام بسیفه فلقد رضیت بما رضی
    سحر آن نگار ستمگرم قدمی نهاد به بسترم
    فاذا رایت جماله طلع الصباح کانما
    لمعات وجهک اشرقت و شعاع طلعتک اعتلی
    ز چه رو الست بربکم نزنی بزن که بلی بلی
    بجواب طبل الست تو ز ولا چو کوس بلا زدند
    همه خیمه زد بدر دلم سپه غم و حشم بلا
    من و عشق آن مه خوبرو که چو شد صلای بلا برو
    بنشاط و قهقهه شد فرو که اناالشهید بکربلا
    نه چو زلف غالیه بار او نه چو چشم فتنه شعار او
    شده نافه ای بهمه ختن شده کافری بهمه ختا
    تو که غافل از می و شاهدی پی مرد عابد زاهدی
    چه کنم که کافر جاحدی ز خلوص نیت اصفیا
    بمراد زلف معلقی پی اسب و زین مغرقی
    همه عمر کافر مطلقی ز فقیر فارغ و بینوا
    تو و تخت و تاج سکندری من و راه و رسم قلندری
    اگر آن خوشست تو درخوری وگر این بدست مرا سزا
    بگذر ز منزل ما و من بگزین بملک فنا وطن
    فاذا فعلت بمثل ذا فلقد بلغت بما تشا
    چو شنید ناله مرگ من پی ساز من شد و برگ من
    فمشی الی ًّ مهرولا و بکی عَلی ًّ مجلجلا
    چه شود که آتش حیرتی زنیم بقله طور دل
    فسککته و دککته متدکدکا متزلزلا
    پی خوان دعوت عشق او همه شب ز خیل کروبیان
    رسد این صفیر مهیمنی که گروه غمزده الصلا
    تو که فلس ماهی حیرتی چه زنی ز بحر وجود دم
    بنشین چو طاهره دمبدم بشنو خروش نهنگ لا
    و هم او راست :
    در ره عشقت ای صنم شیفته بلا منم
    چند مغایرت کنی با غمت آشنا منم
    پرده به روی بسته ای زلف بهم شکسته ای
    از همه خلق رسته ای از همگان جدا منم
    شیر توئی شکر توئی شاخه توئی ثمر توئی
    شمس توئی قمر توئی ذره منم هبا منم
    نور توئی تتق توئی ماه توئی افق توئی
    خوان مرا قنق توئی شاخه هندوامنم
    نخل توئی رطب توئی لعبت نوش لب توئی
    خواجه باادب توئی بنده بیحیا منم
    من ز یم تو نیم نم نی ز کم و ز بیش هم
    چون بتو متصل شدم بی حد و انتها منم
    شاهد شوخ دلبرا گفت بسوی من بیا
    رسته ز کبر و از ریا مظهر کبریا منم .
    و رجوع به تاریخ ادبیات ایران ترجمه رشیدیاسمی ص 142 و 272، صبح ازل ، باب و بابیه در همین لغت نامه شود.
    و او راست :
    اگر بباد دهم زلف عنبرآسا را
    اسیر خویش کنم آهوان صحرا را
    وگر به نرگس شهلای خویش سرمه کشم
    بروز تیره نشانم تمام دنیا را
    برای دیدن رویم سپهر هر دم صبح
    برون برآورد آیینه مطلا را
    گذار من به کلیسا اگر فتد روزی
    به دین خویش برم دختران ترسا را.
    مخمس با حذف بعضی اشعار:
    ای بسر زلف تو سودای من
    وز غم هجران تو غوغای من
    لعل لبت شهد مصفای من
    عشق تو بگرفت سراپای من

    من شده تو آمده بر جای من

    طایجواغول
    یکی از امرا و شاهزادگان عصرغازان خان که در سال 697 ه' . ق. بصرف گفتار شخصی که به او پیش گوئی کرده بود که پس از چهل روز سریر پادشاهی بوجود تو مزین خواهد شد. دود پندار بکاخ دماغ اوتصاعد کرد هم در آن ایام خبر بگوش غازانخان رسید و طایجو را با مقربان و امرا و کرامات گوی نادان بیاسارسانید. (از حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 151). رجوع به همان جلد ص 140 و ج 1 ص 137 و تاریخ غازان ص 97، 118، 119و تاریخ مغول تالیف اقبال ص 265 ذیل «تایجور» شود.
    طایف
    رجوع به طائف شود.
    طایمه
    دهی است از دهستان کمازان شهرستان ملایر، واقع در 24هزارگزی جنوب شهر ملایر و 8هزارگزی راه شوسه ملایر به اراک . کوهستانی ، معتدل و مالاریائی . دارای 898 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات . شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان قالی بافی است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
    طبات
    موضعی است که عساکر مدیانیان از حضور جدعون بدانجا فرار نمودند. (سفر داوران 7:27) و گروف گمان دارد که ارتفاعش تخمیناً 60 قدم و بطرف اردن مقابل بیان واقع است . (قاموس کتاب مقدس ).
    طاهر هراتی
    اصل او از هرات و نشو و نمایش در قندهار بوده ، این شعر از اوست :
    خوش آنکه بپرسی دل دیوانه ما را
    روشن کنی از شمع رُخت خانه ما را.

    (قاموس الاعلام ج 4).

    طایجوبهادر
    از امرای لشکر مغول در عهد غازان وپدر غزان است که با یاغیان همدست بود. رشیدالدین فضل اللّه ذیل «مخالفت اندیشیدن سوکا و بارولا» آرد: و بیشتر جماعت دشمنان (سوکا و بارولا) مقهور شدندو طایفه ای که مانده اند ارسلان اغول را بزرگ خود ساخته اند و بپیلسوار آمده ... و امرا که با ارسلان اغول بودند: تولک پسرعم اوجان امیرسلاح بود و اینه بک پسر اشک توغلی از جلایر و غزان پسر طایجوبهادر و موسی ترخان ... (تاریخ غازان ص 99). و رجوع به ص 100 و غزان شود.