جستجو

صیران
ج ِ صَور. خرمابنان ریزه . رجوع به صور شود.
  • ج ِ صِوار. گله ماده گاوان . رجوع به صوار شود.
  • صیغار
    دهی است از دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر، واقع در 17 هزارگزی باختر ورزقان و 5 هزارگزی راه ارابه رو تبریز به اهر.کوهستانی و هوای آن معتدل است . 624 تن سکنه دارد. آب آن از قنات . محصول آنجا غلات و حبوبات . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان گلیم و جاجیم بافی است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
    صیخدون
    سختی و صلابت . (منتهی الارب ).
    صید انداختن
    شکار کردن . نخجیر کردن . صید از پا درآوردن . شکار گرفتن:
    وز آنجا سوی صحرا ران گشادند
    بصید انداختن جولان گشادند.

    نظامی .

    صیدگه
    صیدگاه . شکارگاه . جای صید. مکان نخجیر:
    هیچ شه را بجهان صیدگهی بود چنین
    هیچ شه کرد چنین صید به آفاق اندر.

    فرخی .

    صیرالبقر
    موضعی است به حجاز. (معجم البلدان ).
    صیغایش
    دهی است از دهستان حومه بخش دهخوارقان شهرستان تبریز، واقع در 14 هزارگزی خاوری دهخوارقان و 15 هزارگزی راه شوسه تبریز- دهخوارقان . هوای آن معتدل است . 280 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات و حبوبات . شغل اهالی زراعت و گله داری است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
    صیخود
    یوم صیخود; روز نیک گرم . (منتهی الارب ). روز سخت گرم . (مهذب الاسماء).
    -صخرة صیخود ; سنگ نیک سخت تابان . (منتهی الارب ).
    صیدانداز
    شکارانداز. شکارگیر. نخجیرگیر. صیاد. شکارگر:
    کشتن خود خواستم از غمزه خونریز او
    گفت صیدانداز ساکن صیدرا تعجیل چیست ؟

    امیرخسرو (از آنندراج ).

    صیدگیر
    شکارگیر. آنچه صید بچنگ آرد. صیدشکر:
    کجا گشت شاهین او صیدگیر
    ز شاهی گردون برآرد نفیر.

    نظامی .

    صیرف
    مرد محتال و چاره گر تصرف کننده در کارها. (منتهی الارب ). مرد محتال . (دهار). چاره گر. حیله گر. و رجوع به صیرفی شود.
  • درم سره کننده . (منتهی الارب ). صراف . (مهذب الاسماء). صیرفی . رجوع به صیرفی شود.
  • صیغالعقود
    صیغه های عقد. الفاظ مخصوصی که در معاملات ، نکاح ، طلاق، اجاره و غیره خوانده میشود و اثر شرعی مقصود مترتب بر اجرای آن الفاظ است و عقد و ایقاع بدون خواندن آن صیغه اثر شرعی ندارد.
    صید
    شکار. (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ). آنچه بگیرند از وحش و جز آن . (مهذب الاسماء). شکاری . (مجمل اللغة). نخجیر:
    جمله صید این جهانیم ای پسر
    ما چو صعوه مرگ بر سان زغن .

    رودکی .

    صیدبند
    صیاد. شکارگیر. شکارگر:
    اگر درد سخن میداشت صائب صیدبند ما
    ز گوهر چون صدف میکرد آب و دانه ما را.

    صائب (از آنندراج ).

    صیدلان
    شهری است یا موضعی است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
    صیرفی
    مرد محتال و چاره گر و تصرف کننده در کارها. چاره گر. حیله گر. رجوع به صیرف شود.
  • سیم سره کننده . ج ، صیارفه ، صیاریف . (منتهی الارب ). صراف . (غیاث اللغات ) (دهار):
    هر کسی و کار خویش و هر دلی و یار خویش
    صیرفی بهتر شناسد قیمت دینار خویش .

    ابوعبداللّه خفیف .

  • صیغ عقود
    رجوع به صیغالعقود شود.
    صیدآباد
    دهی است جزء دهستان غار بخش ری شهرستان ساوه ، واقع در 7000 گزی شهر ری و 4000 گزی باختر راه شوسه قم به تهران . در جلگه واقع و هوای آن معتدل است .78 تن سکنه دارد. آب آن از قنات . محصول آنجا غلات ، صیفی کاری و چغندرقند. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه دهکده مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
    صیدپیشه
    صیاد. شکارگیر. نخجیرگر:
    این صیدپیشه فکر مدارا نکرده است
    گر سر بریده رشته ز پا وانکرده است .

    کلیم (از آنندراج ).

    صیدلانی
    نسبت است به صیدلان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). صَنْدَلانی . صَیْدَنانی . صَنْدَنانی . عطار. (دهار). پیلور. (السامی فی الاسامی ) (تفلیسی ).
  • داروفروش . داروئی . حشائشی . گیاه شناس . عقاقیری .